اصلاً جایی نبود کسی نبود بخواهم بروم و آنها را در حسرت یک عمر دیدنم بگذارم
فقط میتوانستم بمانم ،
و بروم از خودم به خودم!
یک روز
آن یک روزها را که شروع شد
..برای همیشه غریبه شدنم..
سالها خودم را در قالب نظرهای مثبت و منفی دیگران..
می دیدم..
نفرت انگیز به خودم نگاه میکردم..
!
دیگر وقتش بود
..
خودم را باید نجات میدادم!
مدتها در مرداب افکار دیگران
ولی...
چه دیگرانی..!
آنهایی که فقط غرق میکردند!
و من در این مردابِ افکار!..
حیرت میکنم..
کِه خسته نمی شوند از این همه (......)؟؟!..
از این همه مرداب بودن؟؟!
و..
از تو هم دیگر کاری ساخته نیست..
تو هم مرداب شدی..
آنها تو را هم ..
تو را هم به لجن میکشند اگر معطل کنی!
...
و حالا چه کوله باری سخت و سفت بر دوشم هست
..
نه دیگر قایقی نمیتواند ما را از این #سرای_لجن
ببرد بیرون..
من دعا میکنم..
مثل هر شب
مثل هر روز..
کاره دیگری ازم برنمیاد..
خُدا باز هم بآید مُعجزه کُند..
مُعجزه
مُعجزه
مُعجزه
باز با خودم تکرار میکنم
آنقَدَر که #خُدا-بِشنوَد..
آنقَدَر که سریع الاجابت کند
..
مستحق اجابتِ آنی بودیم!
اینقَدَر گفتم تا جلب توجّه کنم بخُدا!
..
خُدا
خُدا
خُدا..!
راه های زمینی را که برای ما مسدود کرده اند..
نه برای من..
برای همه
نه بگذار با دقت بیشتر نگاه کنم به اطرافم..
تماشا کردن خسته ام می کند..
باید این واقعیت را قبول میکردم،
..
..تنها راه آسمان بود!
خُدا باید از آسمان طنابی میفرستاد..
فقط میدانم..
این زمین جای ماندن نیست..
یک لحظه هم برای رفتن نباید مکث کنم!
،گاهی این یادم می رفت!..
انگار حتما باید آسیب ببینیم مدام تا یادمان بیفتد اینجا جای ما نیست..
..حکمتِ خُدا.. جدایی..بود..
از زمین و آسمان
چون میدانست چه شوقی در عاشقش نهاده...
باید بروم..
هر چه سریعتر..!
میخواهم جایی باشم که برای خودم بودن به آدمهای خُرده پایی که کار خودشان لنگ دیگرانتر است لنگ نباشم!
کارم لنگ خُدا باشد بهتر است!
او تا بحال بمن منت نگذاشته برای هیچ چیزی
..
من میخواهم به سمت خُدا بروم!
چه از مردابِ اندیشه ی مردمان دور و نزدیکم..
چه از تمامِ دُنیا و هر چیز که به دُنیآ(چه این دنیا چه آن دنیا)مربوطست
هر اراده ای دیگر که اراده ی من را گرفته..
و هر کسی که حرفهایش ،
حرفهای خُدایم را
آن خوبِ درونم را ..از یادم میبَرَد!
این سفر نمیدانم کِی مرا با خود خواهد بُرد
امّا خوشحالم
که یک روز که خیلی هم دیر نیست،من
خواهم رفت
....
،به پناه داشتنی ،واقِعی!
جایی که کَسی مِنَّتِ بودن هایش را
خوب بودن هایش را
عاشق بودنش را
اصلاً بودنش را
نگذارد
و هیچ زمینی نباشَد که از فَرطِ امنیت..پشیمان شود و کلی قانون های منفعتطلبانه به این بهانه برای خودش دست و پا کند و خلااصه زیرِ پایَم را خآلی کُند..
و پناهگاهی که واقعا،پناه بدهد
و تنها تاکیدش این باشد که مُدام مرا به خودم گوشزد کند!
و هر چه میگوید خیری برای من در آنست
خیری برای همه مان
همه ی همه مان...
او قدرتش ،قوت میشود برایم
و هیچ سوع استفاده ای در کار نیست
آن آغوشیست که پُشتِ هیچ بنده ی با انصافی را خالی نمیکند !...
پشت پرده ی این آغوش هیچ درخواستی که من نخواهم نیست!
میروم کِه خودم بآشم
نه شبیهِ هیچ.. خود..
در آغوشِ اَبَدیِ خُدایَم..؛
.... سَفَری که از حآلا از اینجا
خیلی زودتر از آن که نوبتم شود
آغازش میکُنَم..و بآید که آغازش کنم...
تا دیگران دخالت نکرده اند..
برای اتِّفاقِ یک سَفَرِ عآلیِ
بی بازگشت..!
- ۹۸/۱۲/۰۶