اما تو واقعا تنها نیستی
آینه با تو نبوده؟ و خیلی چیزهای دیگر...
در آینه بنگر
چروک افتاده ی زیر چشمت
آینه که اگر نبود تنهایی آدم را چه کسی پُر میکرد؟
یا به رُخ آدم میکشید تنهاییش را که کسی جز من نیست در چارچوب این قابی که خودت را پنهان میکنی از خودت
سخن میگفتم؟
اما برای کِه؟
بجز آینه که هربار بمن یادآوری می کند کیستم
از جماعتِ نمایشی که آدم ها را دور و برشان پر کرده اند
تنهایِ واقعی را ترجیح میدهم
خودم را در آینه میبینم
تو نیستی
او نیست
این و آن نیست
هیچکس نیست
فقط منم
میبینم آنچه در تصویرِ مردمکِ چشمانم افتاده
من من را میبینم
رو راست با من
کسی دیگر را نمیبینم،
کسی که افق نگاهش من نیستم..
خیره ام در آینه ی تمام نمای خویش
اما چرا در آینه آینه را میبینند نه خود را؟،
آینه ام بازتابی از توست
از آنچه در مردمک چشمم تصویر میکشد
تکه هایی که بازتابت میکند؛
در آینه ی من
بی آنکه آینه ای بشکند...
ندیده ای آینه ها را تا خیره ات کنند؛
آنچه در آن تو را میکِشاند درون آینه...
آینه ایی که یک چارچوب برای آن انتخاب میکنی که بهش بیاید
تو را نشان نمیدهد و نه نگاهِ خیره ی مردمکی که میخواهد چیزی به تو بگوید و رازی که باید بدانی را فاش کند..
آینه ات را بشکن اگر در آینه آینه را میبینی نه آنچه آینه با تو میگفت..
و بردار نقابی را که دیگر به صورتت نمیاید!
- ۹۹/۰۵/۲۸