باید میگفتی
باید چیزی میگفتی که امیدوار شوم
باید میگفتی ،
از خاطرات گذشته
چیزی در خاطره ی انسان فراموشکار هست
مرا فرستادی
به دور
به خیلی دور
که اسمش آینده است
و آن اسم آنقدر محو بود
که میخواستم برگردم به گذشته ها
من متولد شدم از شکم مادرم
آمدم به دنیا...
خواستم دوباره با خودم حرفهایت را تکرار کردم
...
فکر کردم
اما تو
چیزی نگفته بودی
حرفهایم بیات شده بودند
پشتِ
حافظه ی از دست رفته ایی
که نمیدانم کدام بخش از تاریخ بود
و به آینده رسیدم
آن هیولایی که در ذهنم می آمد
آینده هیولا نبود هیولا فکر بود
فکر ترسیدن
ترسیدنی که ترس دارد!
فکری که گذشته را دشمن خودش میدانست
و برای رسیدن به هیولایی دیگر
هیولاتر میشد
من به عشق فکر میکنم
که برای عبور از هیولاها
میتوانست تمام فکرهای زاید را پشت سرگذارد
اما انسان آمد و
یادش رفت از عشق متولد شد
...
عشق اگر هویت انسان شود
وصال چیزیست که از ابتدا اتفاق میافتد
و فقط یاد میخواهد
یک اندیشه ی سبز
که پرده های کوری را بزند کنار
و انسان ببیند
اشتباه است که میگویند عشق انسان را کور میکند
عشق انسان را شفا میدهد
از کوری،
عاشق میبیند اما خووب اما با انصاف اما با گذشت
کنار می آید
عاشق باور دارد مومن است
نور عشق با تاریکی ها و بدی ها در تضاد است
عاشق حتی سیاه و سپید را باور دارد
عاشق به ذاتش (ذات خودش) عاشق است نه از زیبایی معشوق
عاشق که میشود و با معشوق یکی میشود
دیگر عاشق نیست من نیست او نیست عشق است
عاشق کور میشود در مقابل دیدن زشتی ها و این را تعبیر به کوری و مرض میدانند ابلهان!
عشق یعنی بدانی بهشت اگر هست
جهنم اگر هست
هردویش آمده از رحمت خدایند..
عدلی که مو لای درزش نمیرود!
که در مقابل هر ذره فکر یا رفتار خوب یا بد بی انصاف نمیگذرد
و همه چیز را میبیند
پس عاشق میبیند
عادلانه هم میبیند
جز به جزء معشوقش را میبیند
ولی خوب
خوب
و خوب
اگر آینده یک هیولا بود
خود را کجا مخفی میکردیم؟
دور از عشق،
پناه میگرفتیم به چه چیز
عشق آدمیزاد را شجاع میکرد و قوی
اگر صلاحت را زمین انداختی ترسیدی پس میترسی
قوی تر از هیولاها میشوی با عشق
کامل میشوی
یک انسان
و عشق شاید چیزیست که از هیبت و قدرت آن آنقدر شگفتزده و حیران میشوند که میترسند و آنرا از دست میدهند..
کسی چه میداند صلاح زر که از دست تو افتاد
چه کسی
چه انسانی
چه شیطانی
یا چه فریشته ای آنرا برمیدارد..
و تنها عشق لایقِ خداوندیست که هیچگاه رهایت نمیکند
عشق را نه کسی میتواند از او بدزدد
نه حافظه اش پاک میشود
و نه از دستش میرود
او هیچگاه از عاشق بودن بنده اش پشیمان نمیشود
ای کاش ما نیز عاشقی را از معبودمان یادبگیریم
..
شیطان ها همیشه پشیمانند
میترسند پای عاشقی غرورشان لکه دار شود
و ما بنده ی خداییم یا شیطان؟
.
.
و عشق حرفی بود
که بیات شد
ای کاش بهتطر میاوردیم ما اگر آمدیم به دنیا
چون پشت پا زدیم به عشق مادرمان(خُدا)
..
عشق چیزی نیست که بتوانی
عشق آنست که بخواهی
و اگر بخواهی میتوانی
زیرا عشق نان و آب نیست که بروی بخری هستی هست که باید از عمق جانت بفهمی تا بطلبی
اگر در عشق زوال اتفاق افتد
انسان میتواند آن هیولا شود
که باید از خودش بترسد
بلکه عشق باید انسان را به زوالی برساند که شب باشد
تا در روز بتابد
و نور ذاتی انسان را به نور اصل وصل کند
تا جایی که هیچ دورویی ایی عاشق را از عاشق بودن خسته نکند.
به خاطر بیاور عشق را
حرف بزن
و آنکس را که در تو کشتند را به حیات برگردان!،
از عشق بگو
برای حرفهای دیگر وقت بسیارست....
و نگاه کن
عشقی را
که
میفرستد او...