گفت
بخوان
دوباره تکرار کرد
گفت
بخوان به نام پروردگارت
من مات و مبهوت در دالان کَرَم هستی بخش،
میشنیدم
گفت بخوان بنام پروردگارت که تو را آفرید
آنقدر شوکه بودم که خودش خواند
و من دنبال او
آن صدا صدا نبود اما چه بود که جبر بر خواندن داشت
آن هم منی که دور بودم و نقطه ای ناپیدا در خلقت
گفت بخوان و لحظه ای چشم از من بر نداشت
انگار تک مخلوق آفرینش باشم
انگار او فقط خدای ِ منست و من تنها بنده یِ او
گفتم بلد نیستم
دستم را نگرفت
زمین زیر پایم را فرشی انداخت از تبار خودش
گفتم راه رفتن نمیدانم بلندم کرد گفتم پرواز نمیدانم
و این بود سرآغاز خلقت دوبارهِ من
...
فطرت(اولوهیت) که رنگِ او بر زنگِ من است تا زنگزده ی باطنم پاک شود به رنگ عشق و زنگی که به صدا درآمده بود از اندرونِ خالی از او در من صدایش کند صدایی را که زودتر مرا خوانده بود و خواندش را الفبا کرد اما سوادم را بی سواد دنیا بید زد
که الفبا نمیدانستنم چیست
چشم که باز کردم
نه همین حوالی زندگی آدمها بودم نه میدانستم کجایم
رنگ رنگین کمان صدایش تلاوت نور بود که مرا طلبید
تا از جانب او او را بیان کنم
رنگش رنگ من شده بود و زنگم صدای سلوکش
خدایی بودن را آموخت به منِ بنده
از توصیفش جز چند اسم بلد نبودم که به زبان دنیاییان بخورد
...
عشق بود
عشق چیست بنظر آدمها؟
عشق نایاب..
میان آدمها نیست،
عشق یعنی توصیف این کلمه که : توصیف نشدنیستـ
من هم جزء آدمهای این شهرم
نخواندم
بلد نبودم
اما
یک جمله میگویم : بنده تا عین معبود نشود هنوز کار دارد..
در زیر سقف آسمان نیستم
در پناهی عمیقم
فقط یک اسم هست
فقط او میخواند
تا ابد
منتظر و عاشق
عاشقهای دنیا جمعه بازاری اند
چه میدانند.. عشق
اسمش هست
فقطــــ خُـــــــدآ
بخوان به نام پروردگاری که تو را آفرید از عشق
و {دمید در تو} ؛
آن عشق والاء لایتناهی را که نظیری ندارد
که اگر خود را از خدا جدا بخوانی نخوانده ایش!
- ۹۶/۱۲/۲۱
احسنت ...