چادرم! خاکی باش
هربار که می شورم ت
دوباره خاکی میشوی
نمیدانم چرا
شاید چشم مادرم را گرفته
مادرم هم چادرش خاکی بود
چادرش را بمن داد نه از ترس نامحرمان
چون مادری بودم
دوست نداشت هر چشمی مرا ببیند
چون مادرم با من نمیاد
چادرش را داد سرم کنم ؛
مادر خیلی مراقب بود
هول ورش میداشت از خانه بیرون میرفتم
گرگهای چشمهای بیرونی ها را میشناخت
ایمان دوهوزاریشان را که بند چادر من است
او بود که چادر گذاشت بر سرم
خاکی باش! چادرم
هیچکس از تو نخواهد پرسید چه شد
میگویند چادُرَشرا!
چادر خاکی ندیده اند دیگر
رنگ پاشی ستارگان جلوه میکند
مادر بودن منافات دارد
با مردم
چادر! گه گاهی هم اشک بریز
بَد نیست
کسی نمیپرسد چه شده
همه میگویند چادُرَشرا!
تو هم مادری کن برای زمین
چادر خاکی تو درین سرزمین قیمت دارد
باید سر کنی
تا یک سرزمین گناه نکنند!
اینجا ایمانها لنگ میزند
لنگ توست
لنگ چادر خاکی ات
میگویم خاکی..چون
باید خاک شوی
بخواهی مادر باشی
از خودت بگذری
تا مبادا بلای الهی بر سرشان آور شود
مادر که باشی
خاکی هم هستی
بی آنکه بپرسند مادری یا مادری؟!
میگویند خاکی باش
مادر هم میگوید
اما گفتن کجا و آن گفتن...
چادرت خاکی میشود
خودت بتکان!
،مادرها بار همه را به دوش میکشند
کسی از تو نمیپرسد مادری هستی یا مادر
اینجا آدمها همه را به یک چشم مینگرن!
برای خاکی بودن هم باید مادر بود.....
- ۹۶/۱۲/۲۲