دیگر نه مزاحمی ست نه دوستی نه عاشقی!
در مکتب عشق همه خُفته ند!
عاشقان دور عشق می گردند مدام!
فقط فرهاد ْجای دیگرست!
هر کس تیشه بدست می آید!
شاید هنوز فرهاد چراغ قبر شیرین را روشن نگه دارد!
در بطن عشق یادشان می افتد کار دارند!
فرهاد نیز ، فرهاد نمی شود!
فرهادِ شیرین تکرار نمیشود!
بیشه زار خیابان شده ولی
پای فرهادها هنوز هم لنگ میزند!
شاید شیرین مُرده است!
شیرین ها یک خُسرو میخواهند ، فرهادی نمیاید!
شاید تقدیر اینست که شیرین بمیرد
مبادا خاطر فرهادی خسرویی تلخ شود!
بطن گمگشته در این حاشیه ی عمر
و از نیمه ی گمشده حرف میزنند!
افسوس که عشق در این حوالی نایابست!
دست زمین را رها کرده ایم که شاید
در آسمان به معشوقی که ندیدیم برسیم!
- ۹۷/۰۲/۱۲