دیگر دلم درد نمیگیرد
چه میکنم در ناکجاآباد
ناکجاآبادی که بالای سرم خُداست
و زیر پایم هستی او
در این پروژه رمز و راز گیتی
به راز با همراز مشغول میشوم
اوج تنها ماندن را در ساحلی که من را بمن نشان میدهد و از خاک درونم چیره می گردد
تا راه بروم
جریان داشته باشم
تنهایی را بهتر از هر انتخابی برای میچینم
و رویان گردد در قعقرای جان
به تماشای یک یک وجودیت خویش برمیخیزم
آه مرا چه به دیدن اینهمه ردپا
که هنوز در خودم قانع نشدم
خودم را بارها می کوبم و بارها عفو میکنم
و به عدالتش حیرت
آنی که بیشمار مخلوق گرداد خلق آفریده چنانی تمنا یک یک دارد
که تک ستاره آسمان خلقت آنچنان عزت ندارد
در شمارش روزهای تنهایی همراه با دردی از آشفتگی
دلرا هم گاهی به دریا میزنم شاید میخواهم به حضرتش بگویم من بنده ام
باور کن بُرد من تویی
قدر این لحظات را میدانم و آنقدر آشفته تر میشوم که شُکر اندر احوال او به ترازو عظمتش نتوان برد
آه این دست دست کردن..
در بن بستی سراسر حصار آشفته ام و هنوز نمیدانم رمز چیست
عقل من مملو شده ازین که آشفتگی با زاد من قرین شده
و براستی همزاد من عشقیست که آن هم آشفته تر سیر میکند
آری عشق حقیقی وصال ندارد گویا
نمیدانم شاید همیشه عشق چیزی یک طرفه است
خُدای عاشق
وما فقط میتوانیم او را بپذیریم
و این سیر عاشقیست
آنجا که اوج تمنا از عاشق و معشوق را هم تا چه شود به اتفاق
فرهاد عاشق
و شیرین؟!
خسرو عشقش بود یا فرهاد
شاید هم عشق یعنی نرسیدن آن کلمه متشابه شاید این باشد
وصاله ناکام
شاید این ناوصال ها قرارست بما بفهماند اگر عشق دو طرفه رسیدنی وجود دارد خُدا س
حتی اگر رسیدنی هم باشد این دنیا دوام ندارد بالاخره عاشق فدای عشق میشود
و این یعنی اینکه خدای درون ماست که عاشق است و جسم حقیر یا فدا میشود یا سر باز میزند
- ۹۷/۰۳/۰۶