با خودت قدم بزن
تنها شو
و خلاصه ی دردت اشکهای خُشک شده در بُغضَت
آنجا که اسمش گلوست
باشد..
بین خودمان..
آن جا بدان
و نپرس حالم را
که سایه ها دروغ میگویند
گریه اگر داری فقط به چشمانت بگو
نه من
که نمیپرسم
چون حال خودم را بهتر از هرکسی میدانم!
بروز نمیدهم حالی که گفتنی نیست
احساس را قلبی درک میکند
که این احوال از درکی که سایه اش را دیدی دیگرست...
خودم خودم را درک میکنم
چه بپرسم از چشم و گوشی که خودمم
از دلی که عاشقست و عاشقش منم
من که از من خبر دارم
برای درک احوالم ، حال ،من باید باشی
حال بی حالیم را چه بنویسم..
شاید قدم زدن حالم را بِراهتر کند..
من از خودم نمیپرسم و نمیگویم
برعکس آنها خودم خودم را درک کنم کمی
که حالِ اثبات چیزی که هرگز نمیتوانند باشند را ندارم
هرچقدرم سعی کنند درک کنند من نیستند
مگر که بخواهد با من باشد که باز آن هم یکی میشود با من و من میشود
پس عاشق معشوقی هستم که منم..
- ۹۷/۰۸/۲۰