انگار دلم مانده عمری به گذاردن..
در تفکر طولانیِ تو
که مغز خسته میشود
و دلم جایی برای دِل بودن ندارد
مانده..
و حالِ دلم همان تفکر خسته ی توست
که مانده
نه جایی نیست
نه برای رفتن نه برگشتن
خانه بدوشی این بارِ احساس را وامیگذارم به تو،
تنهایی نمیشود..
وقتی جایی بجز دلِ تو ندارم
و مانده ام..
پشت دری که چراغش روشن است
اما کسی نیست
ولی..
دلت کو؟
دلم را همینجا بگذارم..بروم..
بی دل..
..
بی خُداحافظی..
تو که بودی
فقط در را وانکردی
و دلم بچّه بازی درآورد
لج کرد
و ماند
و من رفتم
و
..
دلم را کنده ام..
اما..
در تو میتپد..
نمیبینی چه اُنسی گرفته با تو؟
..
حتی به این تبعید..
حتی به..
،
اما درد میگیرد جایش..
تا نرساندی دلت را
....
دلم عابر کوچه، خیابانهاییست
که خالی از عابر و سواره ست
و مانده در صحنه ی جهان
وامانده از تو
دلم..
میگذارم..
بلکه سرش به سنگ بخورد
دِل شود،
شاید.
- ۹۷/۰۹/۰۴