کاری به کار معشوق ندارد....
عاشق،
اگر عآشق بآشد..
چشمهایش جُور اشکهای معشوق هم می کشد..
عآشق فقط همان که رفت لیلی..
خُدا رامیشناسد
و چشم هایش را که بجای معشوق اشک میریزد..
لیلی خداست
برای لیلی در زد و لیلی در خانه بود
آنگاه که در میزند خانه ی خُدا و بسته است..
چشمهایش بسته تر میشود..
اشک میریزد تا کور شود
و معشوق آمد..نبیند..
که چشمش شور نشود..
به گریه دیگر
..
در بسته شد..
عآشق نشست..
تا معشوق نیاید. .
تا خُدا ظرف اشک بیاورد...
اشکهای معشوق را..
که شفا دهد چشمهای کور عآشق را..
عشق آب شدن است
به پای خورشید
که آنرا بسوزاند محو کند اثری باقی نماند تا مگر آنقدر بسوزاند که جای خالی اشک هایش در زمین رسوخ کند
جای خالی اشکهاییکه انگار بخار میشد.. نمیماند..
مآند.... خشکی ای از بخار شدن
از..... معشوق..
حفره هایی عمیق در یکایک مناطق قلب...
کاری به کار معشوق ندارد
عاشق،
اگر عآشق بآشد
..
عآشقی میکند..
پُشت همان درب بسته..
که خانه ی خُداست..
نه معشوق..
تا خُدا در را باز کند..
عآشق میشود
تا درِ دل باز شود و لیلی بیاید از درون دلی که عاشقِ لیلی بود...
- ۹۷/۱۱/۰۹