دل پرسید چرا عاشق نمیشوی ای مدعی عشق
عقل گفتش به تمنّا رسیده ام...
دل باز پرسید چه نسبتی ست مگر،میان عقل و عشق
عقل گفت که عشق قبل رسیدن بتو
از من گذشته است..
باز پرسید اینهمه مدعی
که فراق میطلبند ز عشق کیستند؟
گفت عقل:
بین هوا و هوس، گهگاه حس دوست داشتن هم دارند..
عقل آمد جدا شود ز دل و
دل به تمنّا اوفتاد
عقل اجازه خواست که برود
تا عشق هیچگاه از او
سقوط نکند
دل دلش نیامد از عقل جدا شود
عقل به عقل افتاد و خودش را به خواب زد
دل فکر کرد عقل از کار افتاد
عقلی که چنین عقلی دارد باید عاشق باشد!
- ۹۷/۱۱/۱۴