و چرایی دوست داشتن
یک سوالیست
و چرایی دیگر دوست نداشتن یک سوالیست،
مبهم
و سوال اندود
که جوابش به یغمایی سرد میکشاندت
نمیدانی کجا میبرتت طناب وصلی که بند به موست..
ولی جواب آن به یک نقطه پایان میپذیرد
#مرگ
وقتی در بی جوابی به هزار هزار جواب شاید قانع کننده میرسم
و بیجواب در هاله ایی از ابهام
جواب پیدا میکنم و به جواب نمیرسم تا به فصل آخرش میرسد
و از جوابی که تفره میرود دوهوزاریم نمیفتد..
حتی تصورش سخت است کسی که می کُشد تو را چشمانش باز است یا دارد با خودش تمرین میکند تو را نبیند!
وقتی #مرگ در دلم نفوذ کرد
نه با قهر و آشتی
نه با سیلی به قلب زدن
نه عقده ایی نهفته از کودکی
و نه امضای پایانیِ آخر داستان
زیرورو کشیدنی که لاف است در زبان عامیانه
همه ی این نگفتنی ها گفته دلم را خوش نکنم
و اما این قتل عمدی بود یا غیر عمد
و سوالاتی که گویا جوابی ندارد
بس که نشسته ام به انتظارِ مرگی که آن
نیز جوابی برای گرفتن جانم ندارد
اما انگار
همه میدانند جوابی را که ابهام است!
ابهامی که برای باورکردنش باید خود را به آن راه دیگر ، نزد!
دوست داشتن را به مرگ میاندازیم چون نمیدانیم چرا دوست داریم و چرا دیگر دوست نداریم
وقتی دوست نداشتن ها را بی جواب میگذاریم
انگار همه میایند که فقط بیایند رفتن هم رفتند..
خیلی زود اقناع میشوند به جوابِ مبهمِ نماندن
و انکارِ دوست داشتن یا نداشتن..
اینست که هر آمدنی را گفته اند یک رفتنی دارد
در حالیکه کسی که بخواهد بماند بهانه اش را هم جور میکند...
کسی که دوست داشته باشد دوست خواهد داشت
اما
اینکه آدمها یکروز دوست دارند و دیگر ندارند چون تکلیفشان با دوست داشتنشان معلوم نیست
دوست داشتن را پس انداز میکنن تا سودش را دریافت کنند
اما وقت خرج کردن هرچه دوست داشتن را انکار میکنند به نداشتن
- ۹۸/۰۵/۱۷