رد شد
آن قوطی شیشه ای کوچک،
در پهنای ناپیدایِ دریا،
آن عشق،
میرفت..
در حین رفتن در تضاد با عشق پیمان می بست
وقتی در حافظه اش چیزی
پدید آمده بود
به نام از یادرفتگی..
قوطی شیشه ای گم شده بود در دریای پهناور دنیا
آری عشق گم میشد
و من تماشا میکردم،
چینش دنیا را
که نامردانه عشق را در خودش میبلعد
و دست بسته،
عاشق و معشوق تماشا میکردند
غرق شدن آن قوطی شیشه ای
که ترک برداشته
میرفت
و کسالت عشق از نگاه های عاشقی
سرازیر میشود
که به گریه خندیده و بغضش را
سکوت کرده
چه انگیزه ای کند جز پیدایش معشوق
به دریا میرود..ولی نگاه در نگاهش
گُم..
و آن شیشه دیگر نیست
و یک خاطره تاوان غرق شدن پس میدهد
و عاشق
دیگر،
نیست..
- ۹۸/۰۵/۲۸
قشنگ بود واقعا!