ذهنم مملو میشود از حرف و حدیث
سرم داغ میشود از پرسش هایی که مثلا جوابش را داده ام
قلبم به تپش در می آید
در رویایی که به چشمت خیره میشوم و سوالها دور سرم می پیچد
و دوباره به نگاهت خیره میشوم
و سوالهایم را رها میکنم
..
قلبم را آرام میکنم ذهنم را ساکت و از دلم میپرسم
..چشمانت حرفش چیست؟
..
از آشفتگی پتو را به سَرَم میکشم
و در خواب و بیداری
دوباره به خودم هجوم می آورم و چشم میبندم که بخوابم
نکند حرف چیز دیگرست..
ولی سوالهایم را جواب داده نگاهت..
نگاه آن انتظار توست
که آنقدر کلافه شدم که سمتِ نگاهت را تا الان ندیدم..
همه حرف میزنند سوال میپرسند
تعیین تکلیف میکنند
و هیچکس معنای نگاههایت را ندید..
نالیدم..
آنها هم بریدند و دوختند..
#تو_فقط_نگاه_کردی
و نگفتی..
#هربار_وحشت_زده_از_خواب_می_پَرَم
#سمتِ_نگاهت_چشمانم_بود
کلافه ام از جواب هایی که به سوالهای بیهوده ی ذهنم میدهم
من خودت را میبینم
..
دیگر سوال و جواب را کنار میگذارم
پرسیدنت کاری بیهوده است
وقتی چشمانت با من حرف میزند
فقط همین آرامم میکرد..
و نمیدانستم این را؛
تا وقتی که نبخشیده بودمت..
و رها نشده بودم از دلبستگی و وابستگی های خانه خراب کن!
که اگر رها نمیکردم یا چشم بسته قبول میکردم حرفت را یا چشم میبستم و خواب میدیدم!
اما بیدار ماندم و پلک روی هم نگذاشتم
تماشاچی شدم و تا ته ماجرا را درآوردم از چشمی که نگاهم نمیکرد ولی به کسی هم نگاه نکرد..
#تعبیرِ_آن_خوابِ_مُشوّش
بیداری بود.
- ۹۸/۰۷/۲۴