من تحمل نداشتم ماندن در آن فصل را..
نفهمیدم چه شد
فصلی بود از سکوت
..
غم میبارید
آن فصل برایم رخ داد
مثل اینکه که پاییز ،برگها نریزند
همانقدر گُنگ
،
همه فکر میکنند حالِ درختان خوب است
ولی
از ریشه میزند(درخت عمرش تمام شده فصلها را یکی در میان رد کرده)
..
من در انتهای فصل هرچه ماندم خبری از باران نشد
و صدا زدم باران را..
..
خدا جاری کرد
از صدایِ چشمانِ بی تفاوتت(بی تفاوتِ آسمانت)
و تو نخواهی فهمید که منم لبریزم از سکوت
و در این فصل
قلبم را گذاشتم
و رفتم
تا با خُدا درد و دل گویم
و بپرسم از روزِ آخرِ فصلی آکنده از بی تفاوتیِ
مرامِ پاییزی!
که در آن باران نبارید
اما تا فکرش را هم که نکنی اشک بارید
نه از چشمت
از دِلی رازدار از سکوت
من نمیفهمم این صِدای شکستن برگهاست یا دلهایی زیرِ لگدهایی که نمیدانند،
دِل زیر پایشان است یا برگهایی مجبور به
بی تفاوتی!
- ۹۸/۰۷/۲۶