این کلافگی بیهوده نیست
خبرهایی هست که خبر نمیکنند
ولی ناگهان
حواست را پرت میکند
به دلت آشوب می اندازد
به فکر وا میدارندت
و فکر میکنی چه شده؟
در این بی خبری
خبرهایی هست
که مرا به فکرت وا میدارد
چشم بستن فایده ندارد..وقتی همه ی این احساسات در وجودت قِل میخورد
وقتی حس میکنی چیزی تو دلش هست ولی خبری نیست!
و در همین بی خبریهاست..که آدم دِق مرگ میشود
و دِل که آشوب شد
کلافه گی از سر و رویت بالا میرود
وقتی دستت بند به هیچ باشد
وقتی خُدا هم از تو انتظار داشته باشد
وقتی همه چیز بهمریخته که تو جمعوجورش کنی
همّتی میخواهد که جهان را بهم بریزد از نو
و انگیزه ای که حرفی بگوید
خبری کند
فریادی بزند
تا حواست را سرجا آورد
همان دِلی که دِل دِل نکند..
کلافه گی
خبر از دلی ست...
مثل غروبهای جمعه که چقدر دِلگیرست
این غروبی که
خیلی زود هر چند ساعت یا هر چند لحظه یکبار یا بارها اتفاق می افتد
ولی امان از بی خبری..
...
آنقدر هم ناگهان نبود این دِلبهم آمدن..
فقط من کمی زودتر
چشم بستم..
ولی این خواب..
همان دِق مرگ شدنیست که..
خبر نداده
میکُشد..
مثل کسی که مدتهاست منتظر یک خبر است
یک تلفنی که نمیشود
یا کسی اینطرف پشت خط شماره را نمیگیرد تا طرف بمیرد!
بمیرد و خبرش بیاید که اگر خبری نبود مُرده بود!
..
بعدِ این غروبهای نمیدانم از کجا آمده،
شنبه حس دیگری دارم
مشامم تیز شده
نمیدانم چه خبر است
وضعیت چگونه است
اما امید دارم
جواب سلام واجب است
سلام که دادم
محال است بی جواب بگذارد
آن بود چه سلآمی..
به دلم آمد چیزی
فکر کردم خبری ست....
رفتم پشت پنجره
کشکرک هم میخواند..
ساعت هم جفت بود!
خبری آمد..
از،
بی
خبری!
....
بی خبری همیشه هم خوش خبری نیست
اینقدر به آسمان خیره میشوی تا مطمن شوی
کشکرک بوده یا نه
تا کور شوی
از آفتابی که کشکرک شااید
بیاید از آن،
و تو بگویی آمین
برای شروع شنبه ایی جدید!
- ۹۸/۰۹/۰۳