به تو رسیده ام در تقدیری
که
از گذشته ای آمده بود..
از قلبی
که میخواست بتپد..
اما
باید میماند
باید
در آن کُما
قلبش را سر به نیست میکرد..
..
شُوکی میخواست
تا دوباره بتپد..
برای همین اگر تقدیر این تپیدن نبود..
هیچ گذشته ای
قلبم را به کُما نمی بُرد..
و من از حسرتی
آمده ام
که آرزو بود..
از همان روزی آمدم که بهشت در حسرت انسانیت
بود
..انسان ولی نبود..
ولی اکنون انسان هست باز هم..
دیگر حسرتی نیست..
و دوباره انسانیت دستِ فرشته ها را میبوسد!،
انسانیت است آرزو....
خُداوند تقدیری است
..که برایم رقم خورده است..
از روحِ خود
بِدَر شوم..
مرگ است..
چه در زندگی..
- ۹۸/۰۹/۱۳