در کنارِ همهء دغدغه هایِ زندگی
من دغدغهء دیگری دارم
بنام عِشق
حروفِ مقدسی که مجنونم میخوانند
و من به این جُنونِ پُرافتخار! دُچارم
در هر شبی که اشک همخوابه ام میشود
و هرروزی که با یادت راه می روم
می نشینم
بلند میشوم
گپ میزنم
لوس میشوم
بیرون میروم
تلویزیون تماشا میکنم
با هم غذا درست میکنیم
صبحانه میخوریم
لقمه دستت میدهم!
با من از دیوانگی حرف به میان نیار
که مجنون هم ،بیچاره مجنون! دوباره جُنون می یابَد..
در هر سویی که من میتوانم وجود داشته باشم
شعری
برای توست
و سایه ای در روانم
و قدومی در این پُرسرو صداییِ اصوات که گُم اند
و تو اما این شعر را در کتابها میخوانی!
و تویی دغدغه ایی که زندگی را پُشتت جا می گُذارم هر دفعه
و اما تو ،تو کُجایی
در این راه
در این نقشه
که هر دفعه خواستم پا بُگذارم به راهت،
بازماندم از سخن
و تنی مریض
بازماندم به فراموشیِ راه
راه ها را گُم می کردم
همه جا شبیهِ هم میشُد
میماندم
سَرَم گیج
و دِلم ..ماتم
ماتم..
آری ماتمِ خیره به چشمانت که دست و پایم را گُم میکنم
نمیدانم شعرم را چگونه بخوانم
و اما میانِ این همه چَشم، پیدا کردن نگاهت،سخت...نه سخت نیست..تو زودتر میبینی و سُراغم را میگیری
و اما لقمه با خودم بیاورم..از همان لقمه های خوشمزه ی مخصوصِ خودم!
به کدام دستانت بدهم
و با کدام دستم!
و پُشتِ خیالپردازیِ لرزِ دستانم شعریست که برملا شُده
از حقیقتی مَحض
از ازلی که چش در چش شدیم به چشم دلی
و شنیدم صدای غریبه ی آشنایی را که شعر میخواند بر دلم
تا گوش و چشمم را ببندم و با صدایش راه را پیدا کنم وگرنه فکر میکردم اگر خودم میخواستم پیدایش کنم دیوانه میشدم...
- ۹۸/۰۹/۲۷