دِلِ آدَم گُلدانیست،
تزیین شده بر تاقچه ی یک اتاق
دست میخورد
و بند به بند میشکنَد
و تو میمانی و یک حسرت و آه؟
نه
دور می اندازی
گُلدان را....
و چقدر انبوه است تزیینِ اتاق!
آه
گُلدان افتاد و شکست
کمتر از آنی
دِلِ آدم شکست..
همه گفتند دِل بگذار کنار ..تا خوب شوی..
.
و دگر تاقچه خالی شده بود
از عِطر
از عِشق
و منظره اش هست تا ته دلتنگی ها..
و چه بی تابی بی رنگی شده این خانه ی آدم ها..
دِل میکنند
شیشه هایش را هم پهن در کانونِ اتاق
آه جمع شد در سطلِ زباله ..
دل شده بازیچه ی آدم ها..
و تنی که عاری ز دِل است..
گرچه نه سیاه..
شده بی رنگ ترین اندوه ها..
و به آن تاقچه بعد هر چه بگذارند..
میشود
آماده
برای
عاقبتِ
آن
گُلدان..
آه گفتیم شکست کمتر از آنی و
برای آنکه شکست....
و چه عُمقی تَهِ دلتنگیِ گُلدان افتاد..
رنگِ تاریکِ اتاق بود
و صِدایی
بی درمان
..
مشکنید دِل
که به آهِ گُلدان..
خانه از زینت و زینت و زینت.... افتاد!
آه که اکنون دوره ایست که حتّی
نیستند
بندزنها..
دِلِ بی رنگ در این خانه به نوری خوش بود
ریختندش دور..
چون شکسته بود!