بنویسم و خط بزنم
دیگر اثریاثری ازش باقی نمیماند
تمام صفحات سیاه شده از بس خط خورده
هی گفتم فراموش کنم ،دیدم اشتباه ست ،گفتم نه
که فراموشی،اما از حافظه ام
از صفحه ی سیاه حافظه ام که خط آخرش را چندبار خطخطی کردم
در تاریخی که رنگ سیاهی اش برایم سپیدتر از سپیدست
و میگویند ؛
عشق
رنگش سیاه است
ولی نه مشکی هست.
با خودم روبرو میشوم
خط خطی هایم را سیاه میکنم
دوباره پاک میکنم
به خطوط بهم ریخته ی درونم برمیخورم
میرسم به خودم
به خطی خطی هایم
به همه ی کسانی که تو نیستی
از تو میگریزم
از خودم
از خط خطی های که دنباله دار میمانند
از شهری که تو نباشی
برمیخیزم و هجوم می آورم به خودم
به چپ چپ نگاه کردنِ تصورم
به بی حرفی
هجوم می آورم به انگارِ نبودن
چشم میبندم و انتهای حالِ این بهم ریخته
علامت سوال هایی بی مهابا به خواب اجباریِ این
،فصلِ رو به سرما میروند
تا بیداری
بلکه کابوسی میان سرای خواب و بیداریِ
همان دم که عده ای غرق رویا اند...
من در خطوطی موازیم
به ناموازاتی میرسم که سیاه برایم سپید است وقتی آنقدر سیاه است که دیگر سیاه نیست مشکی است وقتی روی سیاه خطخطی میکنم..
،
مینویسم پاک میکنم مچاله میکنم
نمینویسم
و شکنجه بان را میشکنم در خطوط شکسته
در ذهنی که از بی ذهنیِ حرف بعدی به خواب رفته
و خط خطی میکنی روی دلترا
آنقدر که خودت هم ندانی
چه شده..
و در این صفحه ی پر خطو خوط، هیچ چیز پیدا
نشود دیگر که قلمش از تو پررنگ تر باشد تا سیاهیِ خود را مشکی کند!
هیچ چیز..چون تو آنقدر مشکی شدی که سپیدی.. به لطف پاککنی که همه چیز را پاک کرد تا هرچه میماند مشکی(رنگ عشق) باشد نه خطخطی های سیاهِ ناخوانا
هرچند که پاککن کردیم و علامتش ماند ولی سیاهش را مشکی کردیم تا فراموشی بگیرد صفحه ی سپید...
خطاط حرف بدی را خواست خوب بنویسد ؛
همه خواندند دیدند بد است
این بود که خطاط هم بدنام شد
خطاط که دید بدنام شده ؛
حرف خوبی را بدخط نوشت
همه خواندند ؛
امّا هیچکس نتوانست بخواند
و گفتند این هم مثل قبلی است..
خطاط دوباره جمله ای زیبا را به خط خوبی نوشت
هیچکس نخواند..
نکته۱:قبل ازینکه انگشت اتهام سمت دیگران ببریم به خودمان نگاهی بیندازیم تا آنچیزهایی که دوستنداشتیم را در دیگران دیدیم به دوستیهامان لطمه ایی نخورد
" ۲:هرکسی ممکن است امروز اشتباه کند اما حکم امروز را برای جرم آینده حساب نمیکنند و از خطای گذشته هم میشود عبرت گرفت
" ۳:آدمها را به علت برخی تشابهاتشان با آدمهای قبلی زندگیتان مقایسه نکنید هر آدمی منحصر بفرد خودش متفاوت است حتی آدم قبلی نسبت به ورژن جدید خودش حتی خودتان بلکه سنجیده رفتار کنید و آدمهای زندگیتان را برگزینید تا آدمها نوع دیگری به رفتار شما پاسخ دهند و مجبور نباشید برای تطابق با دیگران رفتار نامتعارف از خودتان داشته باشید
کاری به کار معشوق ندارد....
عاشق،
اگر عآشق بآشد..
چشمهایش جُور اشکهای معشوق هم می کشد..
عآشق فقط همان که رفت لیلی..
خُدا رامیشناسد
و چشم هایش را که بجای معشوق اشک میریزد..
لیلی خداست
برای لیلی در زد و لیلی در خانه بود
آنگاه که در میزند خانه ی خُدا و بسته است..
چشمهایش بسته تر میشود..
اشک میریزد تا کور شود
و معشوق آمد..نبیند..
که چشمش شور نشود..
به گریه دیگر
..
در بسته شد..
عآشق نشست..
تا معشوق نیاید. .
تا خُدا ظرف اشک بیاورد...
اشکهای معشوق را..
که شفا دهد چشمهای کور عآشق را..
عشق آب شدن است
به پای خورشید
که آنرا بسوزاند محو کند اثری باقی نماند تا مگر آنقدر بسوزاند که جای خالی اشک هایش در زمین رسوخ کند
جای خالی اشکهاییکه انگار بخار میشد.. نمیماند..
مآند.... خشکی ای از بخار شدن
از..... معشوق..
حفره هایی عمیق در یکایک مناطق قلب...
کاری به کار معشوق ندارد
عاشق،
اگر عآشق بآشد
..
عآشقی میکند..
پُشت همان درب بسته..
که خانه ی خُداست..
نه معشوق..
تا خُدا در را باز کند..
عآشق میشود
تا درِ دل باز شود و لیلی بیاید از درون دلی که عاشقِ لیلی بود...
تا دلت پر کشید
به آسمان رفت
..
پر کشید بیشتر..
ای داد از،آسمان..
که بی خبر
ابری شد..
آسمان منتظر بود برسد.. ولی..
..
تا دید پوزخند ابرها را،
آفتاب آشکار شد...
همه چیز دستِ اراده ی آسمان است
(خُدایی را که دیده ایم،،،،
ابرهایش..
را..)
trusting in god looks like surrender
اعتماد به خدا شبیه تسلیم شدن است
"For I hold you by your right hand— I, the LORD your God. And I say to you, ‘Don’t be afraid. I am here to help you"
"زیرا من تو را به دست راستت می گیرم، من یهوه* خدای تو هستم. و من به شما می گویم: نترس. من اینجام تا شما را یاری کنم"
*خدای مسیحیان(همان الله مسلمانان)