در امتحان عاشقی اکثراً بازنده اند
در امتحان عاشقی اکثراً بازنده اند
دلم را گرم نمیکنم به گرمایی که میدانم پره ای از تابش خورشیدست
دلم را به سرمای قطب جنوب هم عادت نمیدهم
دلم مثلث برموداست
با ریسک می آیی..
برگشتنت با خُداست...
آقاجان اول طرفتو بشناس بعد باهاش پابه پا برو!
فقط دربستی میبرم!
بعضی اوقات که هوا طوفانی ترافیکه
و
از دور تنت میلرزه بمونی یا بری پس برگرد سرجات بچه ی مامانت!
بزرگ شو شنا یادبگیر بعد ادا بیا!
اگه هم دوبه شکی بگمت کفره!
آره ترسناکه دریای طوفانی
ولی..
از دور
آخه نیس هرکی اومده غرق شده..شایعه کردن!
بعضی اوقات
باید دید کی قسمتش چیه
خیلیا مُردن!
تو رو نمیدونم!
دِلم برموداست
چون خالیست
ریسک کردنیست...
همه دوست دارند ولی کی عاشق هست؟،
عاشق خطر میکند و میاید
حال که قسمتش چیست..
عشقی درخور باید..
عادت کن به سجاده ات
سجاده های گُلدار حضور قلب نیاورده هیچوقت
عادت کن
به سجاده ی قدیمی پدربزرگ!
نماز را برپا دار
نماز را که میخوانی هرروز
گاهی هم که شده
نماز را برپا دار!
دارد میگوید نماز را
املایش می کند
تو هم میخوانی
حاضر غیاب که میکند
حَیٌَ علی الصَّلاة
...
برپا باش!
لااقل گاهی حاضر باش در کلاسِ نماز
هرچند که اخراج نمیکنندت هیچوقت...
بعضی روزها باید خوب بودن را به تعویق انداخت
مهربانی را لایقِ همهء مهربانی ها ندانست
باید دانست مهربانی را
خوب بودن را
بخشش را
و دلیل پشت سرشانرا
و برای بعضی مهربانی ها، مهربانی را به تعویق انداخت
شاید اصلاً لایقِ مهر نباشند
با بعضیها خوب نبودن خوبی در حق خودت است
و بعضی نامهربانی ها هم عین مهربانی است
برای خوب و بد بودن باید به جنبه ی آدمها توجه کرد
مثلا خوبی که به زعم تو خوب است ممکن است برای من چندان خوب هم نباشد یا خوبی من در حق بعضیها به ضرر و موجبات بدی برای خودشان تمام شود اما یک حدی است که تو نه خوبی نه بدی و این آگاهانه زیستن است که بدانی برای کی چقدر چی باشی!
و این خوب است!
چون خوبی و بدی حاصل سلایق نیست حاصل انسانیت است!
چون اگر فقط از سلیقه باشد و خوب یا بد باشیم یا پشت خوبی خیلی خوب نیست یا هر بدی بد نیست همچین هدف آن خوبی یا بدی!
..
خوب بودن را حالا میتوان خوب بود
...
خوب بودن عام است بخشندگیست حُسن خُلق است
ولی
بخشایشگر بودن و خووبی بعضی ها دارد
برای بعضی باید بود بخشایشگر و مهربانی کرد
و برای بعضی همان خوب بودن،
را هم باید به تعویق انداخت
...
تا بدانند بدی کردن آسانتر است
اما نه بَدِ آنها..
از خوبیِ خودت..ولی نه خووبِ خودت!
میشود نادیده گرفت همه خوبی ها را
اما باید خوب بود...
خوب بودن دَم ِ آفرینش ماست
که (انسان) می آفریند...
گُرگ ها هنوز زوزه میکشند از دور
عِشقْ ؛
جُرم نابخشوده ایست
نباشی
و باشی
باید عاشقت باشند،
باید بخواهند تا عشق چه طرحی بخورد،
باید عشق
دیکته ی آنها باشد
وگرنه میشوی مُجرم
میشوی بیسواد
میشوی از کلاس اخراج...
و اگر عِشقْ نباشد ؛
متهم میکنند تو را به تمامِ آفات
و از نابلدی هایت انشاء یی به بلندی تاریخ
و پهناوری جُغرافیا مینویسند
و در همهء عالم بازنشر میدهند!
بعد با ژست روشنفکری میایند میگویند به انتخاب همدیگر احترام بگذاریم..البته انتخابی که آنها برایمان کنند نه خود ما برای ما!
خُدا دلش تنگ شده بود برای بنده اش
تصمیم گرفت روزیِ او را دلتنگی قرار دهد
...
این بود که عشق را به او روزی داد
بنده نیز بسیار شکرگزار گشت
روز و شب بخاطر این روزی خُدا را حمد میکرد
خُدا عشق را از او گرفت، میخواست امتحانش کند
بنده دلتنگ شده
و ماتم گرفته
سوی خُدا میرفت...
که ترسید
با خودش گفت حالا که خُدا مرا محروم کرده حتما از من بریده است
خواست برود و التماس خُدا را کندا اما...
نشست
سالها نشست و منتظر ماند
دید خبری نیست
همه غرق در خوشبختی روزگار بسر میبرند و او هنوز ماتم زده
کنج کلبه اش
کارش گردگیری از آن کُنج تارعنکبوت گرفته ست
یک روز که دیگر به آخر عمرش مانده بود
در خواب به او الهام شد
خُدا به او گفت سالها منتظر تو بودم دلتنگت کردم تا نزد من بیایی
تا نعمت ها بتو برسانم
اما تو نیامدی
تو سالها در همان گوشه تارعنکبوت گرفتهء خانه ات مرا عبادت کردی
و مرا شکر گفتی
من مدام تورا مورد آزمونهایی سخت قرار میدادم
ولی تو در همان گوشه آنقدر ماندی
که تار عنکبوت ها تو را فراگرفتند
که داری میمیری
و من دیدم که چگونه این دلتنگی را با من سهیم شدی
در حالی که نزد من نیامدی هرگز، بندگی میکردی
آری من نزد تو بوده ام و تو میدانستی
حالا پاداش تو را اینگونه میدهم
تو را جوان میکنم
تارهای دلتنگی ات را میروبم
و عشق را برایت حاضر میکنم
آیا راضی میشوی؟
...
بنده حمد خُدای را گفت
و چشمهایش را بست و شهادتین را آرام آرام زمزمه میکرد....
...
اما همین که چشمانش را بست صدایش کرد..
صدای معشوق را میشناخت..
اما او آن معشوقی نبود که میشناخت ولی...میشناخت..
با خودت قدم بزن
تنها شو
و خلاصه ی دردت اشکهای خُشک شده در بُغضَت
آنجا که اسمش گلوست
باشد..
بین خودمان..
آن جا بدان
و نپرس حالم را
که سایه ها دروغ میگویند
گریه اگر داری فقط به چشمانت بگو
نه من
که نمیپرسم
چون حال خودم را بهتر از هرکسی میدانم!
بروز نمیدهم حالی که گفتنی نیست
احساس را قلبی درک میکند
که این احوال از درکی که سایه اش را دیدی دیگرست...
خودم خودم را درک میکنم
چه بپرسم از چشم و گوشی که خودمم
از دلی که عاشقست و عاشقش منم
من که از من خبر دارم
برای درک احوالم ، حال ،من باید باشی
حال بی حالیم را چه بنویسم..
شاید قدم زدن حالم را بِراهتر کند..
من از خودم نمیپرسم و نمیگویم
برعکس آنها خودم خودم را درک کنم کمی
که حالِ اثبات چیزی که هرگز نمیتوانند باشند را ندارم
هرچقدرم سعی کنند درک کنند من نیستند
مگر که بخواهد با من باشد که باز آن هم یکی میشود با من و من میشود
پس عاشق معشوقی هستم که منم..