عشق را نهادند در قفس
پرنده چشید
و دگر باره خواست
ندادندش گفتند نایاب ست
پرنده چــشم فرو بست و به انتظار ماند
عمر پرنده نیز سر کشیده بود
در قفس ماند ولی اسیر عشق نماند
عاشقان اگر پرنده بودند پس
خیال عشق مکن
آنکس که عاشق است حتی پرنده شود هم
نمیپرد
جز بر بام صاحبش..
پرنده های دیگر از پرنده ی مُرده پرسیدند ؛
نتوان سرّ عشق به هرکسی،چشاند '
سوال پرسیدند مگر عشق چیست
گفتند اول عاشقان را ادب کنید
سوال پرسیدند :مگر ادبـ ندارندـ؟
گفتند:
معشوقان را ادب کنید
سوال پرسیدند ادب چیست زندانبان؟
گفت ند
به زندان عشقـ عادت کنید
یادبگیرید در این زندان عاشقی کنید
وگرنه سوالش نپرسید از هر کس
پرندگان یک به یک مُردند گفتند در ره عشقـ.
گفت صبووری کنید
فاتحه خواندند بر عاشق
ولی آن عشق عشق نبود
چون صاحب نداشت
پرنده ایی که صاحب دارد صاحبش نمیگذارد بمیرد
و عاشق و معشوق هم را
حال خود را در عشق آموختن نیک کنید
ولی روی بام که نشستید،ننشینید
که نه هر عشق عشق است
و نه هر صاحبی ؛ معشوق
وقتی بدنیا آمدید اولین نخ را به دستتان میدهند
زندگی فرصتی بس کوتاهست
نخ زندگیتان را ببافید و آن را دوست داشته باشید
در کارگاه بزرگ زندگی تمام فرشها را آماده میخواهند
باید پست شود
زندگی تان را ببافید و گرنا بافنده زیادست
دیگری برایتان خواهد بافت
با سلیقه ی خودش
و اگر این فرصت و نخ را از شما بگیرند
امتیاز بزرگی را از دست میدهید
شاید فرصت های دیگر پیدا کنید
اما بدانید برای فرصت های بعد مدتها باید دنبال همان نخی باشید که از دست شما گرفتند
فرصت های طلایی زندگی را غنیمت بشمارید
و قدر رحمت خدا را بدانید
و هر وقت احساس خستگی کردید مدام
برگردید به خدا
و ادامه دهید....چون او همیشه منتظر است و قدر زحمت تان را با مِهر میدهد
خدا دوست دارد شما با قدرتی که خودش در شما نهاد
بهترین فرش را ارائه دهید 💠
بر بوم زندگی چه چیز رسم کنم
که من نقاش نیستم
بومم را پرتاب میکنم بدست کدام بخت برگشته برسد؟!
خودم را نقاشی میکنم نه کسی نه چیزی
آنچه منم
و بی دغدغه ساختن یک من جدید من همینم منم
آنگاه که مطمانم راست راست
خودم را رنگ نمیکنم
نقاشی نمیکشم
رسم حقیقت
و حقیقت چیست بالاخره باید نقاشی کرد
آیا نقاشی یعنی رنگ کردن یا پاشیدن رنگ حقیقت بر بوم
؟
بوم زندگی را میگویم
بوم رنگ را
آنچه رنگ میکنم رنگ من میشود
یک دروغ آنقدر میتواند در ژرف انسان نشیند که حقیقت او شود
و بوم زندگی ما دقیقا همانی میشود که برای دیگران رنگ زده ایم
من پرتاب میکنم بوم که خودم کشیدم
و این میشوم بومرنگ من
که کی بمن برمیگردد چه فرقی دارد
وقتی من همیشه منم...
⚛
مرا که زادهء عشق بودم معشوق نامیدند
بنده ای که در جوارش پر از بستان بود و زندگی جاری
ناگاه معشوق در پس پرده فطرت به خود آمد به خود آمد برون
عشق را نگریست،،،،
و همچنان خیره،،
نمی دانست چیست اما جز آن هم ندانست
دانست که عشق وجود دارد
و عاشقی در انتظار اوست
معشوق لبیک گفت
به عشق و آنرا طلبید
و از یاقوت خویش تلالوعی دید
که آشنا
و عاشق در رحمت گشود بر او
و بنده هنوز نمی دانست عشق چیست و چگونه
ماتش برده
عاشق صدایش زد اما باز معشوق در حیرانی
خیزیزید که بُستان و زندگی بنهد
و عشق برگزیند و هیچ عاشقی زور نکند
که عشق خود قادر است
و نیاساید معشوق را و عاقل شود به انتظارِ شیرین!
گویی تا معشوق لبیک نگوید عشق بوجود نیاید
و سُکنی بماند
عاشق هست همواره
و هیچ این کاروان را منحرف نتوان کرد
دریای رحمتش بی انتها
از دنیا و بُستان های آن اثری از عشق نایافتم
عاشقان دنیا در فراق جنون هم دارند و در وصال
در پی بستانی دیگر
او خدای عاشق ست که بی منت سالها
و در جریانهای بلند زندگی به انتظار بنده و مخلوق خود روزگار با ما میگذراند
و منتظرست تا معشوق در بزند تا بگشاید و هرچه گنج نهفته متعلق به او کند عشق
خوب بنده نوازی کند خدای عزیزی که دوست دارد معشوق نیز عاشقی را مثل او بلد شود
عزیز باشد
تا ابد به انتظار لبیک عاشقی ست
تنها عاشقی ست که از معشوق خود خسته نمیشود هرگز
هر نگاه معشوق را برکت میدهد و دورش نکند
جز که بهشت را ابتدا در اندیشه او
تصویر میکند و قوتش را عشق
و نزد اوست عشق ابدی،،،،
ای ناپیدا و ندیدنی که در هر کجای این دالان هستی
نور تو می تابد
ای خالقی که مرا از خودت در خودت خلق نمودی
من در کجای هستی در کدام ناکجایی به دنبال تو بگردم
و به تو چه شمایلی نسبت دهم؟
حال که در توام و من را به تو نسبت می دهند
من اگر از هر کجای
غیر خودم
تو را چیز عجیب ناپیدایی یابم گمراهم
تو جایی خاص حکومتی خاص نداری
من از تو آفریده شده ام و همه چیز نیز
حــمد که مرا در روح عزیزت آفریدی
و نزدیکم مینمایی به خویشتنم.
بارش باران رحمتت وقتی ست ما این اندیشه را کنار بگذاریم
که تقدیر تو خشکسالی ست و به آن قانع شویم و اسمش را بگذاریم
....تقدیر
که اگر این بود هرگز ما را مختار نمی آفرید و نمی گفت
:
قَالَ رَبُّکُمُ ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ
خُدای رحمت می داند چه میکند..
ای بنده ، چشم بگشا!
..
چه شیرین به صبر نه.. که به عشق سمت بنده ات میخوانی
تا در جان خود راستگویی پیشه دارم
تا تو را نیک دریابم خالصانه
و رحمت تو چیست جز اراده ایی که بمن دادی تا زمین و زمان را با دست تو جابجا کنم
و آنکه میگوید نمیشود خود چه کرده؟...