مرا که زادهء عشق بودم معشوق نامیدند
بنده ای که در جوارش پر از بستان بود و زندگی جاری
ناگاه معشوق در پس پرده فطرت به خود آمد به خود آمد برون
عشق را نگریست،،،،
و همچنان خیره،،
نمی دانست چیست اما جز آن هم ندانست
دانست که عشق وجود دارد
و عاشقی در انتظار اوست
معشوق لبیک گفت
به عشق و آنرا طلبید
و از یاقوت خویش تلالوعی دید
که آشنا
و عاشق در رحمت گشود بر او
و بنده هنوز نمی دانست عشق چیست و چگونه
ماتش برده
عاشق صدایش زد اما باز معشوق در حیرانی
خیزیزید که بُستان و زندگی بنهد
و عشق برگزیند و هیچ عاشقی زور نکند
که عشق خود قادر است
و نیاساید معشوق را و عاقل شود به انتظارِ شیرین!
گویی تا معشوق لبیک نگوید عشق بوجود نیاید
و سُکنی بماند
عاشق هست همواره
و هیچ این کاروان را منحرف نتوان کرد
دریای رحمتش بی انتها
از دنیا و بُستان های آن اثری از عشق نایافتم
عاشقان دنیا در فراق جنون هم دارند و در وصال
در پی بستانی دیگر
او خدای عاشق ست که بی منت سالها
و در جریانهای بلند زندگی به انتظار بنده و مخلوق خود روزگار با ما میگذراند
و منتظرست تا معشوق در بزند تا بگشاید و هرچه گنج نهفته متعلق به او کند عشق
خوب بنده نوازی کند خدای عزیزی که دوست دارد معشوق نیز عاشقی را مثل او بلد شود
عزیز باشد
تا ابد به انتظار لبیک عاشقی ست
تنها عاشقی ست که از معشوق خود خسته نمیشود هرگز
هر نگاه معشوق را برکت میدهد و دورش نکند
جز که بهشت را ابتدا در اندیشه او
تصویر میکند و قوتش را عشق
و نزد اوست عشق ابدی،،،،