حتی تفاءل قرآن خورده
اما دوباره کتاب را میبندی
فکر میکنی نمیدانم مسئله چیست اما فکر فکر راه حل است یا دو به شک به آیه قرآن نمیدانم
خُب قرآن را باز کردی ورق زدی یک صفحه آمد دیگر
یک نوشته مثل همه جای قرآن
یک نوشته که میشد برداشت خودت را به آن بچسبانی
نگرانی من از آیه ای که میاید نیست
نگرانی من از برچسب،ِ برچسبِ افکارها بر فکر توست
برچسبی که به کلام خدا نمیچسبد،
دوباره تجدید وضو کن
بسم اللّٰه بگیر
نیت کن
اصلا چرا جواب نگیری؟؟
مگر خُدا از رگ گردن بتو نزدیک تر نیست؟
مگر خُداوند نفرموده شک از شیطان است؟
پس این دو به شکی
دست هر که هست
دست خُدا نیست
نیت کن
بدان خُدای نزدیک
بتو جوابی نزدیک
نزدیک به سوالت دارد خیلی نزدیک
من که قرآن را گشودم
تفاءل که خورده بود
با خودم فکر کردم که هنوز کار هست
هنوز خُدا حرفها دارد
هنوز باید قرآنها بخوانم
تفاءل ها بزنم
نه به شک
به اینکه هر فرموده خطاب به من است
او که خُداست
من هم بنده ی او اَم
که او همیشه مخاطب ابدی من است و خطبه به خطبه هایش خطاب بمن
در این شک نکن
قرآن را نازل کرد تا نزدیک و نزدیک در منِ کوچک
اللّٰه را مستند کند
و بدانم وظیفه دارم تا مثل او باشم
تا مشورت را به کلام او قطع کنم که امر او کارم باشد ان شاء اللّٰه
نامه نوشته ایی که او بفرستد را نمیشود به هر زبانی خواند
باید با زبان خودش بخوانی تا تبرک واژه های الهی تو را متبرک کند
معنی نمیکنم آیه ایی را بر هزار من فرستاده
میخوانم تا آنچه در اکنون و این ساعت میخواهد بگوید
خدایی که در من است بی معنا و ترجمه ایی معنا کند ورقی را که نیت نکرده تفاءل خورد و نیتم آمد
قانع بودن من
مثل زمانه هست که قانع نمی شود
قانع بودنم
یعنی قانع نشدن زمانه
یعنی آن قانع شود
و من بپذیرم
این قناعت اگر عشق است
عشق، عشق نیییییست
و اگر پذیرفتن است
زندگی کنم
زمانه از تو پذیرایی میکند..
لازم نیست شُکِّه شوی..
بشین سرجایت، زندگیت را کن..
قانع باش که هیچکس تو را با این وضع،
در ایین زمانه نمیپذیرد..!
نه خواهر نه برادر نه دوست نه دشمن نه یار نه..
با خوودم درد دل میکنم
گاهی هم سر خودم داد میزنم..
نه...
فقط خُدا هست
که هست
همیشه هست
نمیترسی رازهایت را برای کسی فاش کند
گرچه اگر بحث ترسیدن است،
باید بترسی کسی رازت را برای خُدا فاش کند
....
در ادامه....
خودم را متعلق به خُدا یافته ام
نه زیر بار منت هیچکس
که خُدا مرا خلق کرده
اینهمه حرف دارند
اینهمه ادعا
منت
...
وای بحال اینکه خلقمان هم میکردند
خودم را یافته ام
در آغوشی
که بازوان بلندش حُصن من از هر غیری هست
و اندازه ی بازوانش جهانست
به وسعت تمام مخلوقات پیش و پس
با خودم حرف میزنم
با خودم که خُدایی از همه سو مرا میشنود
و تنها نیستم
نه خواهر نه برادر نه....
لازم نیست
گاهی واقعاً لازم نیست..
اَلَیسَ اللَّهُ بِکافٍ عَبدَهُ؟
آیا خُدا برای بنده اش کافی نیست؟؟
خُدا وکیلی!
قلب آزردهء من قلب نشد دیگر گریه نکرد حس نکرد خالی شد
خالی از همه کس از همه جا از همه چیز
قلب بیچاره سر به کوفتن دارد
همه کس با حدس میگویند: قلبِ احساساتی او کار داده دستش
ولی
فقط میگویند
اینچون نیست
..
قلب من رفته به صحرایِ خودش
آنجا قلب هست ولی صحراییست
خالیست
مثلِ زمین
مملوء از آدمک های توخالیست
و چنان میوزد باد به صحرای دلم، میترسم
جابجا میکند شن ها را
..
که دلم سخت شود با عادت عمری تنها خانه به دوشی
در خلوتی که بادی به بود سیلی میزند حالم را بجا میاورد
دل سردم
به خودش میکوبد
و مدام زمزمه ام میشود این جمله که چقدر تنهایم
و چشم ز دِل میبندم
میگذارم باد محکمتر بوزد
شاید این بار ، با خود دلم را هم بِبَرد
آه
هر کس که به صحرایِ دلم میرسد،
سراب میبیند و برمیگردد
ای کاش کسی بیاید و بیاورد باخودش حتی یک کوزهء آبی
که نمک گیر شود
تا بماند عشق تا ته یک یک قطرات آن و
شود در من گلزاری که بروید عشق پس از آن باران
آه از چهره ی من
از فروریختن نگاهی که دل را گرم نکرده شده سرد
چه فروریختنی از نگاه مردم شهری که سقفش کوتاه ست؟
هر که آمد موقع رفتن با خودش میگفت
چه عشقی که با مرگ زمانه تدریجیست
بهانه روی بهانه برای من عشق نمیتواند بیاورد
کسی که به دلم افتاده امروز هست و فردا نیست
تا نگاه کردم و رفت عشقی که به ابدیت داده ام امید
نتوانم دل ببندم به هر دلی که با دلم هم آوا نیست
به خودم در آینه نگاه کردم و دیدم.. که احساس
از چشم دلی، اشک ریختنی ست
باز چشم دوختم در نقش نگاهی گم شده در دل اما کدام دل
هر که هوسی در دلم ریخت و فهمیدم عشقم چه قیمتیست
نه نگاهی که به منزل نرسیده فروریختنیست
نگاه نکنم دگر دلی را که همدل من نیست
خداحافظ و عشق اگر آمدنی،آشنایی به نگاهی کافیست..
تو که چهره میبینی از من کور دلی جانم
نگاهی که ندیده مرا عاشق من نیست
به رای زیبایی و نا زیبایی و بد و خوب اگر عاشقی
غبطه به جوجه اردک زشت میخورم که فهمیده دوست کیست
ای آه عمیق و ای قلب پیری که صورتم را به جوانی آراسته
گله از عشق های این زمانه که کودکانه تر از بچه بازیست
نه هر عشق گفتنی لایق عشق بازیست
و نه دلی که ملاحظه ی دل نکند به چشم دل آمدنیست
تف به صورتی که به نقاب آراسته
دریغ از چشمی که به عشق شسته
محاله باور من تحمل چنین دلیست
که نگویم دل است که دل به هیچ وجه من الوجوه نیست
چهره ام را به خاک میمالم اگر نگاهم کند
هر چشمی که چشم از دلش افسار نیست
به بوسه ی سرد دوست میفروشم
شوق آتشینی که دلش با من نیست
اگر جوجه اردک زشت بودم،
پرواز نمیکردم
میگفتم ؛
بال پروازی ندارم
آدمم
پرواز زشت ها، فروریختنی ست!
قهر این نیست
بعد قهر آشتیست
از قهر کردن عزیز نمیشوی
این فراموشی ست
فراموشیِ دلتنگی
فراموش نکن
از دلتنگی فرار کن
فراموشی عینِ نامردیست
فرار کن
برو آنجا که تو هم نباشی
فرار کردن کار ترسوها نیست!
عاشق اینقدر پشت در میماند تا معشوق بگوید برو یا بمان
فراموشی کار ترسوهاست وقتی هنوز در نزدی!
فرار میکردی که همه جا را بگردم
ولی فرار نکردی فراموش کردی
برای فرار کردن از خودم
فراموش نمیکنم
جلوی چشمم آویزان میکنم
تا آویز در به صدا در بیاید هر بار که در را باز و بسته میکنم..
صدای در است خبری نیست!
فرار کن با من
اما از دلتنگی
از فراموشی که ما را از فراری میدهد
از پیچ و خم این جاده که هی پیچ و تاب میخورد
هی میایی که بیایی ولی در نمیزنی و بیخیال میشوی
جاده نمک ندارد با خودت نمک نیاور هوا صاف است
دلم شیرینی میخواد
امان از قهر و آشتی های دلتنگ کننده
که هرچه فراموش کنی خیانت کرده ایی
هی...
اما...
هی!
فراموش نکن
اگر فراموش کردی پس فرار هم کن
از دلتنگی فرار کن ولی روی فراموشکاریت بمان
وگرنه هی باید دور خودت بچرخی
فرار کن
به من
تا خودم حسابت را کف دستت بگذارم
قهر نداریم اگر قرار به فراموشیست..
علف های زیر این جاده هم درامد..
تکلیفت با خودت روشن نیست
زمین هم فراری شده
دارد دور خود میچرخد تا به مراد دل برسد
ولی نمیداند که مراد، {دست چرخنده} است.
حالم خـפּب است
باید خوب بود
خـפּبِ خووب
حتی در اوج بـבحالے!
شاید ڪہ نــہ
قرار است،
ڪܩر بـבحالی بشـڪنـב یا ܩن؟
بالاخره برای خوب بودن
از یـڪ جایی بـہ بعـב باید برای همیشـہ خـפּب بوב
نگران نباش ڪہ تباهی و تلخیِ این تنهایی هر ݼقـבر هم پررو باشد
زورش بـہ لشـڪر آرامبـخش تنهایی בرونܩ نܩیرسـב
خـפּب بودن را آنقـבر وسیـ؏ ڪن ڪہ رنگی از تباهی نܩانـב
و اگر تنها شدی بخاطر خوب بودنت و بیش اندازه خوب بودنت،
تنهاییت را بیشتر ڪن تا بفهـمی خودت قـפּیتری
آنـڪس که بفهـܩـב با تو ܩیمانـב
و بـہ آنـڪہ تـפּ را نفهمـב اسلحـہ ات را بـڪش تا بروב
تا تـפּ را از تـפּ نگرفتـہ
اܩیـבواری خـפּب اسـت פּلی نـہ بـہ دیگران
بـہ اܩیـב خـבای خـפּدت باش
ܩگر جز اینست که این اُܩیـב سلاح ܩاسـت؟
فرشته ای بود
کردار مینوشت
و بالهایش زخم شد
بعد..
یکی را مینوشت یکی را نه
به او شکایت کردیم
گفتیم ای فرشته..
خوب بنویس!
فرشته نالید
سرش داد زدیم
خُدا گفت خطا کردی
تاب نیاورد
باورش نشد
وقتی که داشت مینوشت بالهایش تکه تکه شد
خراشید
و دیگر فرشته فرشته نشد
شکایت کن
اما...
فرشته هنوز منتظرست شُکر کنی به خیر بخوانی اش
آخر آمدنت،
شفایِ این کوچک است...
اما...
بالهای فرشته دیگر بال نمی شود...
باز شکایت میکنی..
اُفتاد دیگر..
بالهایش..
دلت را خوش کن
زود بگذر
از این هوا بُگذر
یک کویر لازم است تا تمام عُقده هایت را روی بی آبی وسیعش هق هق کنی..
بُگذر
کمی خودت را بسپار
تا رهایت کند در باد
تا محو در گردباد آنقدر گُم شوی
تا خودت را پیدا کنی..
گریه کن
بُگذار اثرش روی دل این کویر بماند و خالی شوی از دِق
و بداند خُدا ؛ گُمی در بودنِ او...
هم هق هقهایت بریزد و بوی خاک پُر شود از دِلِ خُدا،
و همراهش
در تنها مکانی که خُشکیده انگار به ابدِ زمین
..
دیگر جایِ امنی برای گرییدن نیست
اینجا اینقدر خُشک است
تو ولی هر چه میخواهی گریه کن
آنقدر خُشک است که کسی بویی از رطوبتِ اشکهایت نبَرَد
و آنقدر عاشق ،که تو را خلیفه ی خود کرده در زمین ،
تا اشک بریزی
و جایش جایِ تمام اشک ریختن ها میشود
طوری که انگار از ابتدا خُشکیده بوده
؛ زمین