آدم های حریص هم برخلاف تصور تاج را زمین می گذارند
در پی تاج رفتند
بخشیدند آنها را ؛ تاج و
این بخشش را تاج دیدند
به سر گذاشتند
و از تاج دنیا به دنیا بخشیدند
تاج اینست :
#سپاسگزار_بودن
#منت_خدا_بر_سر_ما
#تاج_بندگی
#تاج_انسانیت
کلاهی که دیگران بر سرت میگذارند
یا
تاجی که خدا بر سرت گذاشته؟
تاجت را زمین بگذار
تاج های دنیا دوامی ندارد
خدا میگذارد
شکرگزار باش
گاهی فکر می کنیم راه راست، صراط مستقیم ثبت شده در تاریخ است
اما راه راست
دیدن است
شنیدن است
خواندن است
گفتن است
بدون چشم
بدون گوش
بدون زبان
و با عشق تمام محالات ممکن است
اگر عشق را بشنویم
و عشق کلمه نیست
هیبت کشانده و نه جاریست در قلب
بر شانه های عمْر یک آدم
که شاید بارها شکسته باشیم
حرفهایی بسیار گفته شد
همه خواندند ولی اندکی پی بردند
حرفهایی عاشقانه هایی که گفتند
نالیدند
غر زدند
منت گذاشتند
حتی در کلمات جا نمی شد
بله جا نمی شد که بسادگی فراموش میگردد
که یگانگی عشق را وا گذاشتیم
و بجای سجده
هنوز و تا ابد دنبال سجاده هستیم
و هنوز میان ورقهای تاریخ دنبال صراط مستقیمیم
صراط مستقیم منم
روییده از دل خاک فطرت
که حاصل جنونم شده
جنونی که بی مستی مستم
و عاشقی میکنم با معشوقی که در اندرون من میرقصد
و میرقصاند مرا در آرامِ خیالم..
بدون اینکه سندهای معتبر و نامعتبر چپانده در تاریخ را بخوانم
اگر اویی که مرا در من میخواند نشنوم چه کند هزار منطق و هزار نسخه ی بی سانسور
من عشق را میخوانم
از کلاماتی که من نگفته ام دیگری و دیگری و دیگری ها نگفتند تا برسد به من
من میدانم
چون این فطرت من است که شاهد عشق بوده و میداند کدام به کدام است
پس برقص با من
اگر مجنونی ساز بزن تا برقصانیم این جهان خفته را
که فکر میکنند به راه راست رسیده اند در جایی دیگر که من نمیدانم!
_عـشق _
یک عنوان فراموش شده نیست اصلاً
خیلی هم همه همه روزه بکار میبرند
خیلی و خیلی هم جزعی
.
.
.
ع ش قْ
سه حرف نیست
برای تعریف این سه حرفی باید آن بود و ماند
.
عاشق میداند
.
اما عاشق نیست
.
من معادل این کلمه را یافته ام:خُدا.
.
که هم هست و نیست
.
عاشقم را اگر در زمین دیدم شک دارم آسمانی نباشد
.
که حتی در آسمانش هم نیست
.
او که متجلی خُدا باشد
.
حتما عاشق است
.
عشقی که با مرگ نمیمیرد
.
عشقی که یکطرفه نیست
.
عشقی که ته ته اعماق وجودت به آن رسیدی و خبرر نداری
.
و میرسی
.
به معشوقی که او هم عاشق توست
.
چون عاشق و معشوق اصلا از هم جدا نیستند که بخواهند برسند
.
اما میتوانند لمس کنند که به آنِ دیگرِ خود رسیده اند
.
آنوقت حیرت نمیکنند یا شگفت زده نمیشوند هیجانی ندارند چون اکنون به آرامش دست پیدا کردند
به آن نقطه ی امنی که بگویند بله دیگر اینجا همانجاست
وقتی که تمام هیجانات و عواطف فراز و نشیب را تجربه کنند حالا میدانند اینجا
.
جای ماندن است
.
خدا را صدا نمیکنند
.
چون خدا را فهمیده اند
.
در انسانی دیگر که فقط از تنِ او جداست
.
اما هردو(هر دو) میدانند همانست(عشق)
.
عشق همین نیست؟
.
[پس عاشق نشدی شاید]
عنوانش را عوض کرده اند
.
عشقی که تابحال میدانستی شاید عشق نبود
.
پس عاشق شو
.
بِلاعوض
شیشه انداختند روی شمع، ترسیدند باد بزند
نفهمیدند شاید خدا، حُکم شمع را خاموشی زد ....
باشد که بسوزد دل شمعی ما
تو بگو
شمع آب شدن هم دارد،،
و به خیال جمع شعله انداز!
عشقی که آتش جان شود همان به نباشد
خدا میدانست که هیاهو نکرد
باد ورزید
اصرار کن و به آتش بکش
عشق که آتش نیست
..سوختن است!
چون این عشق عشق نیست
قصه ام را تو آغازی
و من
تایپش میکنم
وظیفه ست!
تو آغازی که با تو بی انتهاست زندگی
حتی که مرگ هم حق باشد..
و من پایان این قصه را نمینویسم،
که نوشته شده است..
در دلی که برای هم میماند
بگذریم..
ترجمه ندارد قصه ایی که خودت میدانی..
تایپی که من کاره ایی نیستم جز چیدن حروفی که
دلمان نمیاید تایپ کنیم و به آخر برسد..
به خدا میسپاریم پایان این قصه ی بی پایان را...
فقط به رسم یادگار..
سر فصل این نوشتن
مینویسم
قصه ایی را که بین من و تو مشترک بود..
دوستت دارم
نقطه .
تو میان من، یک
جلوی خودمان یک حصار گذاشتیم
نمیدانم شاید گذاشتند :|
اسمش بود دیوار واقعیت ها
آنقدر ماندیم پشت ش،که یادمان رفت "واقعیت ها، مـا
هستیم"
ما هستیم که به همه چیز معنی می دهیم
شاید این حصار را گذاشتند
تا بگردیم و درب عبور از آن، بیابیم
واقعیت چیست براستی؟
خدایی را که هســت
یا تمام حصارهایی که جلوی باورمان،
محض ندیدنی ها را یادآوری می کند و میرود
؟؟
آن چه هست،هست و آن چه نیست،نیست
و آیا بودن و نبودن به دیدن و ندیدن مربوط است؟
_عنصر عشق_
ادامه بحث،
خودمان را قایم کرده ایم پشت دیوار واقعیت خود
و ساز تابوی جهل را کوک میکنیم
و اولین نفری هستیم که از صدای گوشخراش آن عاصی میشویم
اما آنقدر این صوت بلند است
که شاید بعد از آن دیگر صداهای دیگر را نشویم
آنجاست که کر و کور
دنبال لمس صداییم!
امان که صدا ملموس نیست!
ما حصار هستیم
حصار خوشبختی خود حصار رفتن به سمت بهشت حقیقت
حصار ماییم کسی نیست جز ما
جز اینکه ما به دیگران تکلم میکنیم
جز اینکه ما سلام میدهیم و علیک میشنوییم
یا هر سوالی و جواب آن
ما عشق تلقین میکنیم و عاشق هستیم
فکر میکنیم همیشه فکرمان درست نیست و شکست میخوریم
عشق از اعتماد برمیاید و به صبر منتهی میشود و میان آن هر چه باشد شکل این درخت میشود درختی که با نیک باوری می روید
و میوه میدهد
و تلقین بد تیشه به ریشه هر چه بودش میشود
خدا آنهنگام که ما را در راهی میگذارد ما را وام دار خویش میکند
که برویم و به او اعتماد کنیم
به سمت خوشبختی برویم
خوشبختی چیست؟
آیا همان حصار معیار های معدود است؟یا
حقیقت محض ِ نادیدنیِ لایتناهیِ محض است؟؟؟؟
به نظر من کسی که معیار دارد برای خوشبخت بودن،
خویشتن را حصار کرده و هیچگاه به وصف آن معنای نمیرسد
و نیز خوشبختی آنست که خودت را انکار نـــکنی
نه فقط قسمتی از خودت را بلکه تمام خودت را از آنجا که
سرچشمه میگیری
بدانی متعلّق به روح والایی هستی
که به دیدنی و،،،، احتیاج ندارد و
و عشق ِ او
در ماوراء ست ، دورتر از تصرف چشمان تو،
که ندیدنی را ببینی، نشنیده بشنوی
و قبل از همه چیز واقعیت را قبول کنی :/|
که تو واقعیتی نه هزاران حصاری که
قراراست تو را غیر از تو کنند
چه این حصار تو باشی چه فکر دیگران و چه جریان زندگی!
برای وصل به معشوق اوّل باید از تمام حصارها عبور کرد
خطر کرد
در ماجرای این خطر
معنی عشق را میفهمی
واقعیتِ عشق، هرگز
در حرفهای عاشقانه بدلی، که از یاد میرود نیست
معنی عشق شبیه هواست
گرما و سرما سوزناک و ابری و یخبندان!
و دلنشین
عشق فقط بهار نیست
حتی اگر از بهار شروع شده تا انتها در این مدار حبس نباشد
اما همیشه بهار،هست
اصلا عشق چیست؟
عشق را عاشق میسازد چه معشوق باشد چه نه
ولی حرف اینست معشوقی که معشوق نیست کجا عشق خوانده
که ورای آن طی میکند؟
پس عشق را عاشق مینگارد و با وصل به معشوق چرخه پایان میپذیرد
اصلا عشق یک مثال دونفره هست یا تنها نیز هست؟
نمیدانم
فقط میدانم این مفهوم آنجاست که تعلق خاطری نباشد چه این ماجرا معشوق داشته باشد یا نه، پروانه بدور شمع
می سوزد
براستی آیا این پروانه پروانست یا خود را زیر پرطاووس به تماشا میگذارد؟ و خودنمایی میکند فقط؟
من فکر میکنم ؛
نسل عشق های فراموشکار و دروغین برچیده شده
اما
نشده و من هنوز زیر واقعیت ها خودم را پوشانده ام
واقعیت عشق است
که اگر هست یا نیست
در بند عاشقِ لایتناهی ست
و اگر از آن هیچ منفعت نیست
شوق پرواز چرا....
خطر کن عشق نادیدنی، ندیده گذشتن از همه چیز
را میطلبد
و پرواز بالهای تو را نمیسوزاند
باید برای عاشقی بی پر و بال پرواز کردن را هم تجربه کرد
تا معراج.
صَبْـــر عجین شده باتوست
شبیه عِشق ست
عشق نیست
اما
مُعَرِّف عشق ست
و دلیل را میشود مُراد اینست
مُراد است
صبر
صبر از عشق ما را به عشق می رساند
صبر گوینده ی صریح گذشت است
صبر
توقف نیست
صبر حرکت است به عشق
و جز در عشق نیست
شاید، صبر، معجزه عشق است که اعجاز میکند
صبر زبان عاشقان است،آنگاه که از تحّیر عشق
زبانشان بسته میشود
و دستانشان کوتاه
صبر یک اصطلاح کاملاً عاشقانه است
که زلیخا را زلیخا کرد...
ایستگاه سَرِ خطـ....نگه دار!
عشق و دیگر /\/\/\/|________