دلتنگم
برای فصلی که مگر معجزه تکرار شود
برای حرفهای ساده
ی دِلِ یک عاشق
که نیاز به توضیح و تفاسیرِ طولانی برای اثباتِ عشق نباشد
برای آدمی که اثبات نخواهد؛
اثبات کند
؛
مُعجزه کند از عِشق
برای فصلی از آدمهایی که بی منت خوب بودند
برای همه ی اینهایی که نمیدانم آیا واقعا روزی و روزگاری بوده یا نه
فقط همه ی ما اینها را به گذشته های دور
..
نسبت میدهیم
دلتنگم
برای عشق
که با آن عظمت
با آن قَدَر و
آن همه بی تکرار بودن..
نبودنش تکرارِ ازلی ست
که بود
ولی
نخواستند که باشد
نشد باشد
به نفع هیچکس نبود و...
آرزوی همه کس بود..
دلتنگم برای تُ
که عشق را با این سن و سالت هنووز نشناختی!
و نه عاشقی و نه معشوقی را!
دلتنگم برای خُدا..
که عِشق.....،را هدیه داد
به بهترین خلقش
به انسان
....
او اما راهش را گرفت و رفت و گله مند شُد بِخُدا!
گِله مندم
به زمین
به زمان
........
به بی خیالیِ مردُمِ بی عِشق
که فقط آرزویش را دارند
..و مردمی دیگر که آرزو بِه دِل میگُذارند
وگله نمیکنند به خودشان که ما چرا گله داریم از آنها!
من دلتنگِ سقفی هستم
که بدون عِشق آنجا نباشیم
و#عِشق_اگر_عِشق_باشد..
اینروزها که پارازیتی از آن
عالم را مسموم کرده
عده ای خیالِ عاشقی ورشان داشت
عده ای دیگر از دستشان در رفت
عده ای هم حوصله اش را نداشتند
همه رفتند
..
و عشق شُد مُقدَّس؛
تنها
؛
_خُدا_
گِله مَندَم از کسانی که نامِ عشق
را
که خُدآ را ،بَد دَر کردند..
شاید برای همین است که من هستم تُو نه
،نه آنجور!
گِلِه منَد...
نمیدانم از چند نفر
ولی از تمام کسانی که عاشقی را نمیدانند و خود را عاشق مینامند...
سَخت دلگیرم ازین دوباره مُردَن!
پس از آنکه چشمهایم تو را دید خواستم زنده بمانم
زنده شدم
اما حال دوباره مرگی برایم قلمداد میشود
در درونِ رگهایم
در سینه ام که از هوا خالی میشود
در نفس تنگی که اوت میکند
دلگیر تر از من مگر میشود؟
چه کسی این مُردَن را دوام خواهد آورد؟
که پس از بازکردن چشمهایم
پس از دیدنت
..
چشمانم را دوباره ببندم و بگویم....
این یک توهّم که نه یک تصّور شیرین بود!
یا به نمره ی چشمم شک کنم که نکند اشتباه دیدم
در این دلتنگیِ عجیب که به مُردن سرایت میکند!،
ولی
من این بی تحملی را هر لحظه دارم طاقت میاورم
ولی این من نیستم که دارد انتقام میگیرد زمانه است که با عشق در اوفتاده است
دقیقا نمیدانم از کِی
اما میدانم خیلی ها از عشق گِله دارند..
البته خیلی هم نیستند..
همانها هرچند که بودند هم سر گذاشتند به کوه و بیابان
تا دیگر خودشان نباشند که با عشق درمیفتند..
ولی خیلیها هم درافتادند از وقتی عاشقی را در خود کُشتند..
حال که هر عشقی هم زمانبندی دارد و از مفهوم عشق خالی میشود
حاشا که عشق را با دنیا چه نسبتی؟
عاشق نماند مگر به عاشقی
و عشق اگر نماند عاشق را از حال مپرس
که مُحال است زنده ماندنِ او
اینجا دنیاییست که همه ی مُرده ها هم از هم گِله میکنند و من دلگیرم ازین همه ناعاشقی که به هم روا دارند
و زنده ها هم همینگونه عشق را به تعویق مینداختند...
من اگر زنده شوم آن روز ایمان که نه یقین میکنم عاشقم...
و به خُدا میرسم
خُدا میشوم