دعا ی فرج مان چقدر ما را نزدیک کرده؟
چقدر شبیه مسلم؟
چقدر میدانیم میدانیم فاطمه جلوی درب گفت
یا مهدیییییییییی
چقدر تشنه ایم؟
چقدر هلاک شده ایم از این عطش
از این نرسیدن
از بی مهدی
از جام کِه سیر؟
مهدی؟
ولی کدام مهدی؟
کدام امام؟
که جز مهدی شدن
جز مسلم شدن
جز بنده شدن
راهی نداریم برای فرج
خودمان اگر به داد خودمان نرسیم
کدام مهدی برسد
کدام منجی
که در آیینه است
فقط بشنو
ببین
که با تو سخن میگوید
در وجدانت
و تو را در آیینه نشان میدهد
ظهور
اگر همین نیست
چیست انسانیت؟
دَرد می آوَرَد به دِلم آنچه مرهم است
گویی خوب میکند
ولی دِل به انتها می رَود..
دِل اگر دِل نگردد، به مرهم هم برنگردد..
دلی که دل نشد
یکدل نشد
مرهم که هیچ ، درد میگیرد..
تنهایی را با انتظار سر میکشم
انتظار خودش را جمع و جور کرده
حوصله اش سررفته
مرا تنها میگذارد
انتظار نیست
تنهایی عقب میکشد!
میگذرم،،
و به انتهای دلم میروم،،
باید از این مسیر
آبادی دل هم بگذرم
دل هم مانع است
تو صدایم کردی
و بآید دلم را بگذارم بیایم
که باورت بشود
دوست داشتنم...
نامادری بود..
ولی مثل زهرا س..مادری کرد..
مادرِ عاشورا..
مادرِ ابوالفضل العباس..
من فکر میکنم اگر ام البنین نبود..
دستِ عباس کجا بود..
تا عَلَم عاشورا را نگه دارد..
که حالا این همه دست برای عرض ارادتش بلند شود
عاشورا پابرجاست هنوز..
به عَلَمِ یا ابوالفضــــــــل
و حاجت ها و گره هایی که بدستِ (او) فقط باز می شود
همان دستِ بریده ی پسر ام البنین علیه السّلام..
نامادرییکه برای پسرانِ فاطمه مادری کرد..
پاییز، خزان شد.. شروع کرد.. به ریختن..
چای نمی نوشم
دیگر جلوی خودم صندلیِ خالی نمیگذرام..
تویِ گلدانِ رویِ میز یک گُل آبی و قرمز نمیگذارم
تنها مینشینم
جای هیچکس را خالی نمیکنم....
دلتنگی را به رُخ فنجان نمی آورم
چای نمی نوشم
تا به فنجانِ چایم فوت کنم..
مکروه است..
دلتنگی را در دلم میدارم..
جا خالی کردن لازم نیست..
دیگر لزومی برای عکس گرفتن با چای و صندلی نیست تا بفهمد جایش چقدر خالی است..
چای هم که مینوشم دلم آرام نمیشود..
فوت نمیکنم..
دلم را..
مکروه است..
دلتنگی را با دلتنگی مینوشم..
وضو گرفتم
تکه ای پارچه برداشتم..
دوختم
اسمش روبند است
#روبند
#میگویند لباس عفاف است
رو را می پوشاند
از تاریکی..
از نگاه هرز
و رویم را میگشاید به نور..
به فاطمه بودن
فاطمهء (زهرا)،مرا تبرک این صفت میکند..
من می دوختم آن پارچه ی کوچک را..
اما
فاطمه س
دوخته آنرا
کاب بر صورتم..
تا تاریکی،
به نورِ دُخترانه ام.. سرایت نکند
و نور زیر آن تکه پارچه بدرخشد مرا..
نور فاطمگی
#دُختری..
تا وضو ام، هر بار که میپوشم این لباس را..مسح دست دوخته ی مادرم باشد..
آن پارچه ی کوچک دستدوز مادر
میبندم و
رو میگیرم
مسح میکنم بنور (زهرا)یی، تا تبرک این صفت باشم ان شاء اللّٰه..
#تا زهرایی زندگی کنم#دُختری کنم برای مادرم#زهراوار
دست دوخته ایی که یک تکه پارچه نیست
دست مادریست نوازشگر دخترش..