او صدایم زد

به دنیا آمدم عاشقش باشم..همین که صدا زد شناختم!

او صدایم زد

به دنیا آمدم عاشقش باشم..همین که صدا زد شناختم!

او صدایم زد

بسمِــ اللّــــــهِ و بِـــه نستعینْ

گاهی دلت تنگ است
آرزویت کم
به عمق نَفَس
گاهی سلامت کافی
میشود مرحم
السّلام علی الله
وقتی تو را کسی دارد
آرزو نمیکند
برآورده میکند
این آرزوهای کوچک
قانع نمیکنند
برای آمینی که خودش آرزوست
..
برایتان عشق آرزو میکنم
بروید عاشق شوید
...
خدا را دارید
همه چیز دارید
آرزو ندارید
برایتان بی آرزویی آرزو میکنم
..
*مینویسم آنچه بر من خوانده
بلکه این صدای آشنا بگوش اهلش شنیده شود
که از انسان فقط صدا میماند
مثل صدای خواندن یک شعر با صدای بلند
یا نجوایی در دل
از دمی که خلق کرد تا آهی که به خدا پیوست(آدمی)،
برای یکصدا شدنی که ادا کند کلمه ایی را که بینهایتِ ازلیِ اوست
و تلقین کرد به خواندن
آرزویی که هیچ فطرت پاکی انکارش نمیکند:<<دوستت دارم...
>>
گ‌.م‌.ع

طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۹، ۱۷:۲۹ - 00:00 :.
    +++++
  • ۳۰ آبان ۹۸، ۰۲:۱۱ - سایت تفریحی چفچفک
    احسنت
  • ۳۰ آبان ۹۸، ۰۰:۳۸ - سارا سماواتی منفرد
    💖💖💖
نویسندگان
  • ۱
  • ۰

آرام مَگیریم..!

یا باید عاشقِ خوبی باشی
یا بازیگرِ خوبی...
،
در دُنیا همینست که هست
و تو مادامی که بر صحنه ی دنیا هستی قانون دنیا اینست
اما برای عاشق زندگی کردن ،باید عآشق مُرد
دنیا آموزگار خوبی برای آدمکهایش هست
زیرا دشمنی کردن را خوب بلدست
...،
همیشه بهترین دشمنان بهترین درس ها را به بشریت داده اند
هرچقدر چیزهایی که در دنیا کمیاب تر است
مثل خوبی کردن
مثل بخشش
مثل احترام
و همه ی صفات خوب
همه ی صفاتی که مارا شبیه خداوندمان میکند..،
و (عشق!)....
که از او نشاءت گرفته..

شَبیهِ آنچیزی که به دِل مینشیند اما سخت بنظر میرسد 

سختی شکّی هست شیطانی هست که به جان آدمها میفتد و انسان بودن آنها را به تعویق میاندازد
برای برنده شدن در جنگ با دنیا باید مُصلَح شد به عشق

مثل صُلح!

عشق که تو را سخت میکند ولی سخت هم میتوان عاشق شد..

میگویم عشق..حرف حرف عشقس نه کلمه ای از روی تکه کلام!

درجنگ عشق و دنیا عشق همیشه بازنده بوده
،
اما بدان عشق هرگز نمیمیرد، اگر تو مانوس با عشق شوی تو برنده ای
تویی که مغلوب میکنی نه اینکه مغلوب شوی!
دیگر همه ی جهان زیبایی تام میشود!
باید از عشق شوی تا بدانی چه میگویم
عشق را بیاموز
و به دیدار دنیا برو
..
اگر به مقابله با تو خواست یعنی دشمنت فهمیده تو چیزی در چنته داری
یعنی عشق چیزیست که آن میخواهد از پا دربیاوَرَد
پس خسته مشو
پس جا مزن
پس آرام مَگیر
چَشمهایت را باز کن که حریفت خیال کرده تو جازده ای و میرود..
چَشم وا کُن که اکنون وقت چاره اندیشیست نه پلک نهادن!،
وقت اندک است و عشق به انتظار و دشمن در تعقیب چاره ای کُن
که عشق از فریب دنیا
و بازی فراق ها ناله میزند
بگذار یکبار هم که شده دنیا پوزخندزنان نرود..
بگذار اینبار این ما باشیم که صحنه ی دنیا را به عشق بیاراییم نه دنیا ما را هرجور خواست  فرم دهد!
یا اگر نتوانستیم ..عشق را از صحنه ی خشم و نفرت نجات دهیم
و یکبار هم شده در این دنیا عشق جای نفرت را بگیرد و نفرت مغلوب گردد
دنیا دنیا دنیا
از چه میگریزی و به دشمنی پرداخته ای که چه؟
تو تنها خودت را از عشق محروم میکنی!

محروم میکنی..
و خدایت را از اصلاح شدنت نا امید میکنی
عاشق شو دُنیا..!
هیچ چیز نمی ارزد به این حیله های مکرری که در سَر داری..!

و
دُنیا..نیامده ایم در دنیا، که زندگی کنیم آرام بگیریم و ...نه خبری از آرام گرفتن در دنیا نیست
اگر اینجایی باید آرام باشی و آرام نگیری توام!
آمده ای عشق را پیدا کنی
و بعد هرکجا که دلت خواست بروی..
آری هرکجا..
اما برای رفتن به سفر عشق،دیگر نمیتوانی در دنیا بمانی..

که عشق را چه نسبتی با دنیا؟
چون دیگر نه جایی بین آدمک های کوکی اش داری
و نه دنیا آرام خواهد گرفت.‌..
شروع جدال تو با دنیا و آدمهایش همان شروع عاشق شدنست..
برای عاشق شدن کمی عجله نکن..!
،عاشق مردن را یادبگیر
تا بتوانی در دنیا تا وقتی هستی عاشق باشی و نمیری!

و حتی بعد از مُردنت!

در این زندگی عاشقانه تو تنها خواهی ماند تنهایِ بی سنگ صبور
آری
زندگیِ عاشقانه مُردنست در راه جاویدِ عشق که تو نیز با آن یگانه شوی ..
این رسم دنیاست یا دنیا را عاشق کُن یا به ناآرامی خو!

و در ناآرامی آرام باش آرامِ آرام...

مُردن را بیاموز
این مُردن سخت نیست؛
اما برای آنانی که در پِی آرامشند حاصل نخواهد شد
و بدون عشق جهان خالی از آرامشست!

صبر کن!
عجول مباش!
در حریم عاشقانه ات تنها بمان و کمتر هِی بِتَرس....!
عشق پشت دَر نیست..!
عشق از آسمان بایستی برسد ..،

اما نه در آسمان نیست

تو از آسمانی تو تو تو...
و اگر معشوقه ات را کوک کردند که به سازِ دنیا بچرخد،

 عشقِ او بتو خواهد رسید!

عشقِ او ،نه خودِ او...!

عشق نه فرد...

که او دنیا شد و رفت به درک!


اما برای یافتنِ عشق ..،بایستی که عاشق بود!
و اما عشق را از خویش بیاموز!
که در دُنیا هیچکس به هر تن دشمن تر از خویش نیست!
و آن رفاقتی را با خودت باز کن که شرمنده ی خودت نشوی
و اگر در خودت عشق را یافتی
خدایت را میابی
و عشق مکانِ تو میشود..
.
.
.
اما
دنیا جایی برای یک عاشق
و وسعت عشقِ آرمانی اش نیست
پس
بآیست که پرواز آموخت
و از این بَست
رها گشت..
که این زمین
گرچه همه نیک گردد
اما
عشق مقدسیست که فقط بآیست پَر گُشود و رفت
و رفتنی که عاشقانه است
بی گمان
سِیرِ زمین و زمان را آشفته خواهد کرد!،
اما چه میشود کرد...!تنها راه چاره ای که دنیا باقی گذاشته رفتنست و بَس! ،رفتن از دنیایی که برای عاشق بودنشان حدو مرز تعیین میکند
و من عشق را آن بینهایتی می اندیشم که بال شکسته هم باشی مهم نیست
مهم اینست که با بالِ خُدا میروی!
به بینهایتی ابدی!
و برای این کوچ هر لحظه دیرست امّا هر لحظه آموزگار
اینبار برای اوج گرفتن به خُدایت برو که بالهای شکسته در هم خموده معجزه میطلبند
بنام او جنگ را آغاز کُن!
جنگی برای صُلح،!
و صلح برای جاودانگیِ سپیدی در دلِ این تاریخِ سیاه!..
در این راه منتظر آمدن هیچ معشوقی مباش!
من در این راه به فراق میاندیشم
به دوری و دوستی
به چشم بستن روی دُنیا
به اینکه عشق همین حریم کوچک همین یک تکه از زمینست که تا آسمانها پروازت میدهد..
به عشق میندیشم که آوردند دنیا را نجات دهد ولی به منافع دنیا نمی ارزید ..میگردند تا سربه نیستش کنند،
عشق چیست اصلا؟!مگر میشود به چیزی که نیست پیوست؟عشق چیزی نیست که بتوان به آن اشاره کرد گفت این عشقست پس رسیدنی هم در کار نخواهد بود
عشق نرسیدن است و همچنان در نرسیدن است که رسیده ای!،
عشق گمانم این سِیریست که انسان را به خویش بازمیگرداند
و اینجاست که میتوان گفت انسان اشرف مخلوقاتست
برگردیم به عشق
به خداوندی که پیوسته عاشقست و از دَمِ او اینچنان دُچاریم
،

و از شَرّ دُنیای سیاه و آلوده پناه میبرم به خُدایی که انا الیه راجعون
کاش همه عاشقانه برویم..!
و تنها دریافته ام که با عشق به هیچ یک از مردم دنیا نمیتوانی متصل شوی
به هیچ چیز
رها خواهی شد از تعلقات
از دوست داشتن ها
از تنفرات
از ....
هرچه که تو را بند دنیایی بودن میکند
با عشق میتوان در زمین ماند اما زمینی نبود!
میتوان بود اما نبود!
و تو با عشق هرگز تمام نخواهی شد
و تا خداوند جاریست تو نیز جاری و زنده خواهی بود،
عشق خداوند است
همه است
همه چیز در او میگنجد
و او در هیچ چیز و هیچکس نمیگنجد
او عشق است
و برای او شدن
باید عاشق بود
و عاشقها نمیمانند همیشه درحال سِیرند..
به ملکوتی بی پایان..
و عشق که جاودان است
و هرکه با او باشد جاودان خواهد شد
و حیرتی نیست هرچه تماشا کنی حیرتت را برانگیزد در ره او
در این رجعت بایست به شوق رفت
نه به منت
که آنکه پیشه اش را عشق نگرفته است را این راز مگویید و مگویید و مگویید
که آنکه عشق بلد شود جهان را بلد شود و حال آن جهانست که باید از او درس بیاموزد
در حالیکه در هرقدم عاشق عاشقی را بیشتر می آموزد،

و اگر عشق نبود هیچکس اصلا خلق نمیشد و سرتاسر نیستی میبود
و این نشانه ی هستی بخش بودن عشقست
که همگان از نور رحمت و معرفت خداوندشان بهره مند میشوند مصداق این جمله است و به عشق غُره مشو که شیوه ی عاشقی بندگیست که هر میخواهد امتحان کنند ببیند عاشقست یا نه بکاود که چقدر شبیه اوست..
و بگریز از دنیاییان در خلوتِ خود
که اگر عشق خواهی
باید حتی از خودت هم رها شوی
بآید بدانی بالهایی که داری بال خداست
آری باز هم میگویم در حریم خودت مستقر بمان
صبور باش
عجله برای چیست؟
دنبال عشق در کدام سرزمین میگردی؟
عشق هیچکجا نیست اما همه جاست

در خودت بگرد
بیشتر بگرد
حیرت مکن که آسمان به زمین نازل شود
میشود که بشود
برای پروازت به آسمان نگاه مکن
که زمین مُعلق است میان آسمانان!
،
برای پروازت از زمین شروع کن
و عشق را پیدا کن
و خسته مشو
و کوشش تو این باشد که خویش را بیابی و مَگذاری که دیگر شوی خودت را از اعماقِ خودت پیدا کن
و آنزمان خدا را خواهی دید و سپس دوباره عشق را.‌‌.
که ملایکه برایت می آورند
و این از آسمان به زمین آمدنست که میگویند!

حریمت را خالی کُن از ردپا

 و خالی شو برای عمیق شدن

تنها بمان که در حریم تنهایی ات عشق را خواهی دید
تو نمیتوانی به فریفتگانِ دُنیا به کسانی که خوشی زده زیرِ دلشان!،از عشق چیزی بگویی

آنها می خندند به اندوهِ چَشمانت!
رازیست که تنها به او باید گفت..به آواز از دریچهء آن آینهء تنهایی!

مردمان، خود باید بروند دنبال عشق و بخواهند که بیاموزند 
در جهان برای آموختن
برای دیدن عشق
،بهانه بسیارست فقط گوشهایی باید داشته باشند برای شنیدن و چشمانی برای رویت و ذهنی برای شناخت و قلبی برای اطمینان و قدومی برای رفتن و بالها را ملایکه خواهند آورد..
پیوسته به انتظار باش و دست به دُعا؛
که یک زمان عشق برآورده میشود در این دنیای فراگرفته در سکوتِ بُهتزده ی سَرد از فراموشکارانِ عاشقنما و رنجهایی که رنج نیستند هلاکتند از نبودِ عشق در این آبادیِ خراب آباد..!
و برای پرواز چَشم باید بَست، از دنیا!

  • گ.م.ع
  • ۱
  • ۰

باید میگفتی
باید چیزی میگفتی که امیدوار شوم
باید میگفتی ،
از خاطرات گذشته
چیزی در خاطره ی انسان فراموشکار هست
مرا فرستادی
به دور
به خیلی دور
که اسمش آینده است
و آن اسم آنقدر محو بود
که میخواستم برگردم به گذشته ها
من متولد شدم از شکم مادرم

آمدم به دنیا...
خواستم دوباره با خودم حرفهایت را تکرار کردم
...
فکر کردم
اما تو
چیزی نگفته بودی
حرفهایم بیات شده بودند
پشتِ
حافظه ی از دست رفته ایی

که نمیدانم کدام بخش از تاریخ بود
و به آینده رسیدم
آن هیولایی که در ذهنم می آمد
آینده هیولا نبود هیولا فکر بود

فکر ترسیدن
ترسیدنی که ترس دارد!


فکری که گذشته را دشمن خودش میدانست
و برای رسیدن به هیولایی دیگر
هیولاتر میشد
من به عشق فکر میکنم
که برای عبور از هیولاها
میتوانست تمام فکرهای زاید را پشت سرگذارد
اما انسان آمد و

یادش رفت از عشق متولد شد

...
عشق اگر هویت انسان شود
وصال چیزیست که از ابتدا اتفاق میافتد
و فقط یاد میخواهد
یک اندیشه ی سبز
که پرده های کوری را بزند کنار

و انسان ببیند
اشتباه است که میگویند عشق انسان را کور میکند
عشق انسان را شفا میدهد
از کوری،
عاشق میبیند اما خووب اما با انصاف اما با گذشت
کنار می آید
عاشق باور دارد مومن است

نور عشق با تاریکی ها و بدی ها در تضاد است
عاشق حتی سیاه و سپید را باور دارد
عاشق به ذاتش (ذات خودش) عاشق است نه از زیبایی معشوق
عاشق که میشود و با معشوق یکی میشود 

دیگر عاشق نیست من نیست او نیست عشق است
عاشق کور میشود در مقابل دیدن زشتی ها و این را تعبیر به کوری و مرض میدانند ابلهان!
عشق یعنی بدانی بهشت اگر هست
جهنم اگر هست
هردویش آمده از رحمت خدایند..
عدلی که مو لای درزش نمیرود!
که در مقابل هر ذره فکر یا رفتار خوب یا بد بی انصاف نمیگذرد
و همه چیز را میبیند
پس عاشق میبیند
عادلانه هم میبیند
جز به جزء معشوقش را میبیند
ولی خوب
خوب
و خوب


اگر آینده یک هیولا بود
خود را کجا مخفی میکردیم؟
دور از عشق،
پناه میگرفتیم به چه چیز
عشق آدمیزاد را شجاع میکرد و قوی
اگر صلاحت را زمین انداختی ترسیدی پس میترسی
قوی تر از هیولاها میشوی با عشق

کامل میشوی

یک انسان 
و عشق شاید چیزیست که از هیبت و قدرت آن آنقدر شگفتزده و حیران میشوند که میترسند و آنرا از دست میدهند..
کسی چه میداند صلاح زر که از دست تو افتاد
چه کسی
چه انسانی
چه شیطانی
یا چه فریشته ای آنرا برمیدارد..
و تنها عشق لایقِ خداوندیست که هیچگاه رهایت نمیکند
عشق را نه کسی میتواند از او بدزدد
نه حافظه اش پاک میشود
و نه از دستش میرود
او هیچگاه از عاشق بودن بنده اش پشیمان نمیشود
ای کاش ما نیز عاشقی را از معبودمان یادبگیریم
..
شیطان ها همیشه پشیمانند
میترسند پای عاشقی غرورشان لکه دار شود
و ما بنده ی خداییم یا شیطان؟
.
.
و عشق حرفی بود
که بیات شد
ای کاش بهتطر میاوردیم ما اگر آمدیم به دنیا

چون پشت پا زدیم به عشق مادرمان(خُدا)
..
عشق چیزی نیست که بتوانی
عشق آنست که بخواهی
و اگر بخواهی میتوانی

زیرا عشق نان و آب نیست که بروی بخری هستی هست که باید از عمق جانت بفهمی تا بطلبی

اگر در عشق زوال اتفاق افتد
انسان میتواند آن هیولا شود
که باید از خودش بترسد
بلکه عشق باید انسان را به زوالی برساند که شب باشد
تا در روز بتابد
و نور ذاتی انسان را به نور اصل وصل کند
تا جایی که هیچ دورویی ایی عاشق را از عاشق بودن خسته نکند.
 

به خاطر بیاور عشق را

حرف بزن 

و آنکس را که در تو کشتند را به حیات برگردان!،

از عشق بگو

برای حرفهای دیگر وقت بسیارست....

و نگاه کن 

عشقی را

که 

میفرستد او...

  • گ.م.ع
  • ۰
  • ۰

غریبه را ..،میخواندم،
او غریبه بود!
او میگفت از خودش،
..او خودش نبود!

عشق اینبار شده بود بازیچه ی دستِ یک عاشق..
پرسیدم..
ولی..،
کلمات از او نمیپرسیدند!
..



قلابی نبودند کلمه ها
کلمات تشدید دار بودند..،
تشدیدها ساکت بودند
..
کشیده نمیشدند..




بازی داده بود...،
دلش را..

ذوق ؛
زجّه میزد
التماس میکرد
اشک، جسم هم درگیر کرد
این شروعِ درگیریِ فریب دادن بود..

نه..
نباید از درد نوشت..
نا امیدی به جریان می افتد..
!



درد؛
فکر کردم پایان دارد..
اما....
آغازی بود برای پایانِ یک تن که از عشق صحبتش به میان درآمد


..،
جایِ حیرت نبود
او خودش نبود..
اشک ها چقدر بلند میخندیدند..

من به شنیدنش عادت کرده بودم
..
عشق اما..
هنوز در تکاپو بود
در حیرت بود
اما ..
درد..
امانش نداد..
عشق تا ابَد در حیرتِ عاشقان رسوا ماند!

عشق هست؛
انتقامی که آدم هایی که عاشق میشوند در آنها بوجود میاید
عشق هست..
متوقف..
مکث کرده..
و با تظاهر به بی هویتی ..راهش را عوض میکند..
و به همین راحتی
جای عشق و نفرت عوض میشود..
و خُدا..؛
پنهان است
از پُشتِ چهره ی مخوفِ
عاشقانِ بی دل!
#پناه_میبَرَم_به_عشق_نه_این_به_آن_عشق
#او_مدام_به_یاد_بنده_های_.....
هست....

 

 

غریبه را،میخواندم

 

امّا غریبگی ای وجود داشت..

 

هیچکس با خودش و هیچکس با او آشنا نبود..

غریبه ها وقتی هم را میخوانند..

برنمیگردنند..

میدانند غریبه هستند..

 

عشق ها میدانند آدم ها با آن غریبه اند

نمیایند..

 

 

امروزها

مثل جپعه های دلگیر

عشقشان را میخوانند و برنمیگردنند

چون منتظر یک غریبه ی دیگرند..

 

کلمات را تشدیددار خواندیم

ولی حواسمان به حرفهایمان نبود..

 

میگویم..آخرِ راهِ عشق یعنی وصل..

یعنی از عشق گُفتن..

تا زمانِ به جنون کشیده نشدن

و نابودی خویشتن..

هیچ عشقی در هیچ وجودی متولِّد نخواهد شُد

 

برای عاشق شدن و به عشق رسیدن

باید از مراحلی برای جان دادن گُذشت..

#عِشق_یک_مرگِ_نامرعی_ست_برای_برکنارشُدنِ_مُدَّعیان_برای_اینکه_عشق_سزاورار_عاشق_است_نه_غریبه_ای_که_خود_را_عاشق_مینامد!

 

باز هم التماس میکنم از معانیِ آشفته ی درد کشیده از حقیقت..

آنها باید دوام بیاورند..

در دُنیا،گنجشک ها را رنگ میکنند جای قناری غالب میکنند..

این شُد که همه فکر میکنند عشق یعنی حسرت و نرسیدن و رقابت

و آن را اسباب نفرتها و خشمهای خود میکنند

در حالیکه عشق توام هست با درد و عشق درد است که بِه سَر میرسد..

دردی که ناخالصی های ذات را که مانعِ تکاملِ عشق و اعلاعیت آنست از تن و روح بیرون میکشد

شفایی ست

که مُحال است دوایی غیر این دُرُست کارکرده باشد..!

 

 

و چه مینالی معشوق معشوق..!

در حالیکه او را نباید میخواندی

که خوب باشد ولی کافی نه

که باید شبیهش بود

و آنِ دِگر شُد از او.

#نسخه_کُلّی_تمامِ_عشق_ها

#نباید_از_درد_نوشت_درد_را_باید_(عشق)،_نوشت..!

  • گ.م.ع
  • ۱
  • ۰

گاهی از صفحه های زندگی هیچ نمیفهمی
خالیِ خالی در عین سیاهی..
هی ورق میزنی هی صفحه های تکراری و تکراری
سیاهی پشت سیاهی
بدبیاری پشت بدبیاری
مثل زنی که کتاب بود
عشق بود
ولی از وقتی عشق شد جرم
زن شد مجرم
سیاه شد
محو شد
کسی او را ندید
یا دید فقط زن بودنش را
و او تکرار میشد
و زن ها تکرار میشوند
همینطور ادامه پیدا میکند
خیلی ها از این ها توقع عشق دارند
ولی اینها آنقدر تکرار شدند
ورقهایشان خورده پیدا کرده
که گوشه های این کتاب جمع شده
یکجوری خمیده و محکم
گوشه ی کتاب های قدیمی را دیده ای ؟
همان.
زنی که بخواهد( زن )باشد )
اولش پاره پاره میشود
خالی میشود
سیاه میشود
آخرش تا میشود
تا میشود
تا میشود
و عادت میکند
تصمیم میگیرد که عادت کند
و تو میگویی چه زن قوی ای
و نمیدانی زن قوی نیست
او دیگر زنانگی را در خود کشته
مَرد شده
مثل گوشه های کتاب های قدیمی که از یک جایی به بعد دیگر عادی میشود
محکم میشود
و خیلیا اینها را دوست دارند خیلی ها صحافی اش میکنند
و هیچ یک بطن زن را نمیداند
همه میخواهد او خود نباشد
هیچ کس او را نمیخواهد
همه او را (برای خود)میخواهند نه (برای او)

.
.
.
‌صفحه های کتاب زن بودن
پر از تکرار های سیاه...
ورق میخورد آن هم نه به انتخاب به جبر
به دلباب هر آن دیگری
و نه زن
و هیچکس نخواهد دانست حال زنی
را که حتی حال مردن هم ندارد
و اگر زن بمیرد
او نمرده است
کشته شده است
آن زمان که ضعف او
او را به جبر سیاه زندگی میکشاند.....

و زن برای زن بودن هنوز باید برای یک سَرسوزن امیدواری، با دیو سه سَر دُنیابجنگد

..و زن پیروز است..

چون احاطه ی او یعنی احاطه ی صُلح..

و گذشتی برای ادامه..و نه فهمیدن..!

و نفهمیدن یعنی مُردنی که واقعا در او اتفاق می اُفتد

..

و اما این مرگ را خودش ادامه خواهد داد..

چون زن بودن یعنی

زنده بودن

پس..زندگی را شاید باید با مُردن آغاز کرد!

و اگر هر زنی بعد از هر مرگی دیگر زنده نشود شک ندارم هیچ جای دُنیا مکانِ امنی خواهد بود

..و جنگی هست ..که رازیست در وجودش نهفته است..

  • گ.م.ع
  • ۰
  • ۰

اصلاً جایی نبود کسی نبود بخواهم بروم و آنها را در حسرت یک عمر دیدنم بگذارم
فقط میتوانستم بمانم ،
و بروم از خودم به خودم!
یک روز
آن یک روزها را که شروع شد
..برای همیشه غریبه شدنم..
سالها خودم را در قالب نظرهای مثبت و منفی دیگران..
می دیدم..
نفرت انگیز به خودم نگاه میکردم..
!
دیگر وقتش بود
..
خودم را باید نجات میدادم!
مدتها در مرداب افکار دیگران
ولی...
چه دیگرانی..!
آنهایی که فقط غرق میکردند!
و من در این مردابِ افکار!..
حیرت میکنم..
کِه خسته نمی شوند از این همه (......)؟؟!..
از این همه مرداب بودن؟؟!
و..
از تو هم دیگر کاری ساخته نیست..
تو هم مرداب شدی..
آنها تو را هم ..
تو را هم به لجن میکشند اگر معطل کنی!
...
و حالا چه کوله باری سخت و سفت بر دوشم هست
..
نه دیگر قایقی نمیتواند ما را از این #سرای_لجن
ببرد بیرون..
من دعا میکنم..
مثل هر شب
مثل هر روز..
کاره دیگری ازم برنمیاد..
خُدا باز هم بآید مُعجزه کُند..
مُعجزه
مُعجزه
مُعجزه
باز با خودم تکرار میکنم
آنقَدَر که #خُدا-بِشنوَد..
آنقَدَر که سریع الاجابت کند
..
مستحق اجابتِ آنی بودیم!
اینقَدَر گفتم تا جلب توجّه کنم بخُدا!
..
خُدا
خُدا
خُدا..!
راه های زمینی را که برای ما مسدود کرده اند..
نه برای من..
برای همه
نه بگذار با دقت بیشتر نگاه کنم به اطرافم..
تماشا کردن خسته ام می کند..
باید این واقعیت را قبول میکردم،
..
..تنها راه آسمان بود!
خُدا باید از آسمان طنابی میفرستاد..
فقط میدانم..
این زمین جای ماندن نیست..
یک لحظه هم برای رفتن نباید مکث کنم!
،گاهی این یادم می رفت!..
انگار حتما باید آسیب ببینیم مدام تا یادمان بیفتد اینجا جای ما نیست..
..حکمتِ خُدا.. جدایی..بود..

از زمین و آسمان

چون میدانست چه شوقی در عاشقش نهاده...
باید بروم..
هر چه سریعتر..!
میخواهم جایی باشم که برای خودم بودن به آدمهای خُرده پایی که کار خودشان لنگ دیگرانتر است لنگ نباشم!
کارم لنگ خُدا باشد بهتر است!
او تا بحال بمن منت نگذاشته برای هیچ چیزی
..
من میخواهم به سمت خُدا بروم!

چه از مردابِ اندیشه ی مردمان دور و نزدیکم..

چه از تمامِ دُنیا و هر چیز که به دُنیآ(چه این دنیا چه آن دنیا)مربوطست

هر اراده ای دیگر که اراده ی من را گرفته..

و هر کسی که حرفهایش ،

حرفهای خُدایم را

آن خوبِ درونم را ..از یادم میبَرَد!

این سفر نمیدانم کِی مرا با خود خواهد بُرد

امّا خوشحالم

که یک روز که خیلی هم دیر نیست،من

خواهم رفت

....

،به پناه داشتنی ،واقِعی!

جایی که کَسی مِنَّتِ بودن هایش را

خوب بودن هایش را

عاشق بودنش را

اصلاً بودنش را

نگذارد

و هیچ زمینی نباشَد که از فَرطِ امنیت..پشیمان شود و کلی قانون های منفعتطلبانه به این بهانه برای خودش دست و پا کند و خلااصه زیرِ پایَم را خآلی کُند..

و پناهگاهی که واقعا،پناه بدهد

و تنها تاکیدش این باشد که مُدام مرا به خودم گوشزد کند!

و هر چه میگوید خیری برای من در آنست

خیری برای همه مان 

همه ی همه مان...

او قدرتش ،قوت میشود برایم

و هیچ سوع استفاده ای در کار نیست

آن آغوشیست که پُشتِ هیچ بنده ی با انصافی را خالی نمیکند !...

پشت پرده ی این آغوش هیچ درخواستی که من نخواهم نیست!

میروم کِه خودم بآشم

نه شبیهِ هیچ..       خود..

در آغوشِ اَبَدیِ خُدایَم..؛

.... سَفَری که از حآلا از اینجا 

خیلی زودتر از آن که نوبتم شود

آغازش میکُنَم..و بآید که آغازش کنم...

تا دیگران دخالت نکرده اند..

برای اتِّفاقِ یک سَفَرِ عآلیِ
بی بازگشت..!

  • گ.م.ع
  • ۰
  • ۰

_او مُنتظرِ خُدا بود
و خُدا مُنتظرِ او بود
_او میخواست ببیند خدا چه میکند
و خُدا میدانست او از پسش بر می آید!
_او به خُدا خیره بود
و خُدا به او!
_هرچه بیشتر می گذشت احساسِ ترس بیشتر وجودش را فرا میگرفت
،بیشتر کنار میکشید
بیشتر بی حس میشد!
خُدا همه چیز را فراهم کرده بود..؛
او را با عقلی و روحی آفریده بود!
او خُدا بود در زمین!،
امّا منتظر خدای دگر بود!..
_بنده بود
اما بنده نبود!
لبِ چشمه به آبی گوارا رسید‌..
میتوانست بنوشد
میتوانست ..
امّا ترسید!
از گوارا نبودنش!،
و افتخار کرد به قوی بودنش در تحمل تشنگی!
..چشم بست
..
مکث کرد
و چشم بست
و دیگر منتظر خُدا نبود!
..او هلاک شُده بود
..وقتی چشم باز کرد
و رنجشِ آب را که در آفتاب میسوزد تازه فهمیده بود..
خدا آب را خلق کرده بود
که مایه ی حیاتِ او باشد
..امّا او..
تردید کرد ..
و تردید شُد او..
و دیگر ،خُدا نبود..!
شیطان شد!

_هر بار که به سختی چشمانش را میگشود و دعا میکرد باران ببارد
خُداوند اما نه از حکمت که از رحمتش باز استجابت کرد
؛
دعایی را که پیش از این،
به او
(هَدیه)نازل کرده بود..
!
#هر بار شک کردن و واگذاردنِ آن بجای حل مسعله ،صورت مسعله را پاک میکند
#بجایِ (خستگی) و درماندگی در ندانسته هایت،
دانسته ها و ایمانت را (تقویت) کن!
#غذای روح
و #غذای جسم در یک تن جمع است
وقتی به روحت نرسی جسمت بیمار میگردد
و وقتی به جسمت نرسی روحت..
#قدم_به_قدم_با_خُدا_همراه_شیم
#به شک هایت اعتماد نکن
جواب های درست و نادرست همزمان به ذهنت خطور میکند
فرمول و جواب اصلی را پیدا کن
#همه چیز یک جواب درست دارد اگر؛
خودت را زود قانع نکنی،
ولی
در قانع شدن لجوج نباشی!
#فرمولِ تمام سوالهایت از خُدا،خودِ تویی،و جواب ها باورِ توست!
#بجای دلسوزی برای خشک شدن آبِ چشمه،
بنوش،
شاید این تنها شگرگزاری باشد
شاید وقتی دلت جلا گرفت؛
دانستی روحِ خُدا را..
که اگر خودت باشی در هر سختی آرامش خواهی داشت
اما اگر خودت را گم کردی
شاید دلت خنک شود
...!
اما جلا نخواهد یافت!
#مثالی_از_آرامشِ_محضون_با_خُدا
#ادبیاتِ_خاص!
#مشکل ما اینست که باور کرده ایم خُدا هست
..
امّا عآشقانه ای نداریم با او..
با او جوری رفتار میکنیم که دزدهای سرگردنه رفتار میکنند..!
یک چیزی میخواهیم از او او بایست اطاعت کند
آری ما چرا
..واقعا ما چرا؟!!
اوست که ما را آفرید
پس او عآشقِ ماست
..
ما نه بندگی مان تعریفی دارد
شُکر گزاری که دیگر پیشکش!..
حالا زور گیر شده ایم..
بد رفتاری میکنیم با مجموعه ی خُدا!
ما حالا با تمامِ این اوصاف حق هیچ نوعه سختی کشیدن اعم از اندک و زیاد را نداریم!
ما خُدای زمینیم..(مغرور پُزش را می دهیم)
،
اما خداوندی را نه بلدیم
نه یاد میگیریم؛
بندگی روکشِ مردم های امروز شده
،این خیانت است
به خود
به خدا
و به تمامِ آدمها و مخلوقات،
خدایی کردن ادبیاتِ خودش را دارد
نمیدانم..میش ها را اصلاح کرده اند،
یا گرگ ها لباس میش پوشیده اند!
#هشدار!
ذاتِ آدم ها دارد یا دارند تغییر ژنتیکی میدهند
جسم شان که بیمار شده روحشان هم در میکشد..،
دیگر کم کم خودشان را هم نخواهند شناخت
جسمشان که بیمار و خسته شود کم کم روحشان بی حس میشود
و ماجراجوییِ حقیقت را رها میکنند..
عشق را کی حوصله اش را دارد!..
آدم ها را دارند تمام میکنند!
شاید چند سال دیگر بیایند بگویند آدمِ تغییر ژنتیکی شده ساخته ایم،
چمیدانم!
حالا هم که هر چه میگوییم هر غذایی که میخوری خودِ تو میشود
هرکس حرف به گوشش نمیرود!
،خُداوند در قرآن فرمود
هر چه برای سلامتِ انسان مضر است حرام است
تو برو فکر کن منطقی بدون رودربایستی
هرچه در قرآن کریم حرام نوشته شده
یکجا دانشمندان ضررش را درآوردند
یعنی خداوند جزعی نگر است به تمام جزییات خلقتش آگاه بود و گفت راه های سود و ضررش را‌‌...
نه اینکه به همه یک نسخه بپیچد و تمام نع
دستور کلی سرجای خودش!
ولی هر کس
تاکید میکنم هرکس مطابق شرایط و خلق و دیگر مسایل خودش،
احکام مخصوص به خودش را دارد
ثواب و عقابش هم کم و زیاد میشود!
خداوند عاشقِ خوبی است
بین هیچ کدام از ما فرق نمیگذارد
ما هرچه قدر گره های کور زندگیمان بیشتر باشد میندازیم گرد خدا،
اما اگر خوب نگاه کنیم
و برگردیم
فیلم سرگذشتمان را ببینیم بی شک
بی شک
دستمان رو میشود
هر جا خیال آسودیم و فکر کردیم حالا که این حل شد دیگر با خدا کاری نداریم،
اصلا معلوم هم نبود آن استجابت دعایمان کار خدا بود و فلان و بهمان!
هر جا که از پناه خدا خروج کردیم!
و فکر کردیم اینجای زندگی دیگر منم!
خودم باید روی پای خودم بایستم!
به خدا نیازی ندارم که فعلا!
هر جا حالمان خوب بود یک کلمه گفتیم شکر
و الحمد..
سریع بلند شدیم از سر سجاده دِ بدو!
دعاهایمان کوتاه و سپس نیمه کاره رها شد!
هر جا شک کردیم که شاید خدا نخواهد حالمان را خوب کند..
گفتیم مصلحت خداست..ما که نمیدانیم..
آری..خدا پدر کشتگی دارد با ما..
(البته به پاسخ همه ی این رفتار ها حق هم دارد!)
ولی خداوند را گفتیم خدا؛
ولی ...
..رفتارمان را یادمان می رود..
عیب ندارد..
یک روز
که اسمش روز محشر است
از اول شروع میشود..
بی اهمیّت ترین سکانس هایمان هم از نو پخش میکنند
ثانیه به ثانیه اش را
هر لحظه که گفتیم اعتماد به نفس داریم و با خدا غریبه شدیم
و هر لحظه که اعتماد به نفس را نهی کردیم
ولی در رابطه با خدا هم دودل شدیم!

..
ما باید بزنیم بر سر خودمان؛
#که_چرا_پرواز_نمی_کنیم..
ما فرشته نبودیم
بالِ پرواز نداشتیم
ما روحِ بلند پروازی داریم
که اوجش بی نهایت
و سقوطش در اول به قعر جهنمیست که با خودمان دیگر روراست نه که نخواهیم..
بر حسب عادت..نتوانیم بود..!!


_آب را ریخت در کتری گذاشت روی اجاق منتظر ماند دم بکشد
چشمانش را بست
غفلت کرد
آب ریخت
کتری سوراخ شد
گاز خاموش شد
بویِ گاز در خانه پیچید
او بیدار نشد
او بیدار نشد
او بیدار نشد
او بیدار نشد
او بیدار نشد
بویِ گاز میپیچید
او بیدار نشد
او خفه شد!!

،خانه آتش گرفت!

هیچکس آب ننوشید
آب بخار شده بود
هیچ کس هم دیگر نبود که بخواهد آب بنوشد!(مردم ها اینگونه خودشان را از خدا میکشند بیرون!..اول جسمشان را بی حس میکنند
به دنبالش روحشان را..
آنها نخواهند فهمید چه بلایی بسرشان می آید
مردم ها خیلی خودشان را دستِ بالا فرض کرده اند!
آنهم در خواب
آنهم بدون هیچ نیرویی
آن هم وقتی در بی حسی به سر میبرند!....)

باید بدانم من
از من نیست
از اوییم

چندی برگردیم به خودمان
..
بیرون از ما دروغ است
..ما به بیرون فرار کردیم
بیرونی نیست..دروغ است..
ما فقط احتیاج داریم به برگشتن
خدا در آسمان و زمین شبیه است..


در ما ست.

  • گ.م.ع
  • ۰
  • ۰

احساسی که شُدی..
دوباره که احساست زنگ زد!
نگو نیستم..
نگو بی احساسَم!
نگو اینجا ویرانه است ،نه دِل..
..
بُگذار زنگ بزند..
بُگذار خودش را بُکُشَد!
بُگذار به دَست و پایَت بیُفتَد ..!
تو آرام،بیا بیرون از شنیدنِ زنگی مُکرر!
تو دیگر عذاب وجدان نخواهی گرفت از زنده به گوریِ احساس!
تو قاتِلی!
تو!
آری ،خودِ تُو!
..
همه دِلَت را شکستند..
باشد..
امّا تاوانش را..
انتقامش را ..
تو پس بدهی؟!..
جالب است..
هر کسی هر غلطی دلش خواست با دلت کرد و به او اجازه دادی!
حالا خودت مُقَصِّری!
حالا خودت را نابود میکنی؟!
که چه؟!
عزیزِ من!
اگر کَسی قرار است جواب پَس بدهد این تُو نیستی!
تو اعتماد کردی..!
باز هم اعتماد کُن..!
امّا نه به دیگران!
به خودت!
به خُدایی که حواسش به توست!
و او تو را گُذاشت تا زنده بمانی و ببینی میشود اینهمه احساست را بکشند و زنده بمانی..
آری ..
دیگر وقت صَبر گُذشته..
باید قَدَم کَند..
برای ساختن احساس!
برای شروعی دوباره..
برای اینکه حَسرت نماند..
برای اینکه تو ،آری با تو ام..
تو قرار است زنده بمانی..و دُرست کُنی..
تو خَلق نشده ای برای اینکه همان یک ذره عُمرت را در انتقام و احساس های مرگبار! تلف کُنی!

تُو خَلق شُده ای برای آباد کردن!
تو آباد ،خَلق شُدی..
..
احساس هایت را پس بگیر اینها مالِ خودت..
فقط حواست باشَد آنها مالِک تو ،نیستند!
تُو مالکِ آنهایی!
احساساتت را در قلبت روشن کُن..
تو آدم آهنی نیستی!
تُو قرار است به همه نه!نه!
فقط به خودت!
به خُدایت!
..نشان بدهی که با احساس میتوان بهتر آباد کرد..
تا بدانی جایی که احساس زندگی میکند..گُناه نیست!
..احساس ..قلمداد میکند از عشقی پاکیزه..از عشقی که برای هر کس تا اَبَد نُو خواهد مانَد..
احساس مرگ ندارد..
آن چیز که یک بار هست و نیست و... شهوت هست که انسان را اسیر میکند..
اما عشق..
و احساس..
تو را ..رها میکند..
دور نمی شود..
ولی..
دور می ماند....



.
.
احساس که زنگ خورد..
از خودت بپرس خُدا اگر بودم چه جوابی بدهم و او اگر خُدا باشد چه خواهد گفت..
!
احساس ..خُداییست ....خَلق شُده ..به اِسمِ ..انسان!

که..گرچه گاهی یک #تماسِ_بی پاسخ میماند..
گاهی زنگ میزند و از کار میُفتَد..
ولی احساس..زنگ که زد و از کار اوفتاد..
دیگر زنگ نمیزند..

..
دَر،می زند..
ولی
،
بُگذار آنقَدَر زنگ بزند که خسته شود!
شهوت خسته میشود..میرود جایِ دیگر زنگ میزند..
ولی
عِشقِ اعلاء،
خسته هم بشود..همان گوشه بساط میکند..میمیرد اصلا!..
ولی همان جا!
خُدایی که همیشه چَشم براه هست برای گُفتُ و شُنُود با بنده ..اش.‌.
،عشق خسته میشود..ولی خسته کُننده نمی شود!
..
عشق(خُدا)،
تا جایی صِدایت میکند..
از یک جا به بَعد سایلنت میرود..تا تو بنده ی او..
معرفتت را نشان دهی!
عشق..معرفت است..
خودش را نشان میدهد،
و پنهان میشود میان تیلیارها ستاره ای که تو همه را به یک چشم میبینی..
و حالا باید بگردی برای پیدا کردن ستاره ای که سهمِ توست!
هرکس ستاره ی مخصوص به خودش را دارد..
و با آن جُفت میشود و به اطمینان و آرامش دایمی میرسد!
یافتن آن یک ستاره میان اینهمه کارِ حضرت فیل هم ...نه ..نیست!
چه برسد..!
پس صبور باش..
پس دست به دعا و ابزار!
به کهشان قَدَم بِکَن..!
به راهی که نرفته نگویی سخت است!
اما اگر آسانی میخواهی بمان و اولین زنگ دَر را باز کن!و دیگر آرامش نخواه از خدا!..
خودت انتخاب کُن..
نگذار دیگران یک اصولِ از پیش تعیین شده ی نا معلوم را به تو تعلیم دهند..
بزن به کهکشان..
و خودت پیدا کُن..



..
ولی اگر خُدا خبر داد..عشق را شناختی ..و هدیه کرد بتو ..نگو متشکرم خُدایا..
بلکه عاشقی را بیاموز..
بلکه عاشق باش..
این شُکرگزاری است..(عاشقی)...
..
..
..
..
صدای ستارگان ..تابشی هست از احساس..(شاید هم برعکس تابش و انعکاس ستاره ی تو صدای عشق است..)
عشقی که بر قلبت اوفتاده..
و روشنت میکند..و روشنش میکند .. و روشنتان میکند..
و...اگر شُکرگزاریِ عشق اینست که مگزاری خاموش شود..
و ..بروی..هر چقدر..از هر کُجا..
فقط بِروی دنبال عشقی که اگر سهمت باشد حتماً از تو استقبال میکند بالاخره!

و کلید قلبت را روشن کن
عشق که برایت عادت شد ..مگزاری خاموش شود..
خاموش شد..
کلید بزن

..
فقط اگر اهلِ عشق و عاشقی باشی..!

مُقصِّر هیچکس نیست!

نیامده ایم که دنبال مُقصَّر بگردیم!

ما آمده ایم خودمان را شروع کنیم..که عاشقی را خودمان یادبگیریم و اجرا کنیم..تاریخ ؛سکانس ما را پخش خواهد کرد..بازیگر خوبِ زندگیِ خودمان باشیم..

عشق را تقبیح نکنیم ،تقدیس آن هم کارِ کاردان است..(اصراف نکنیم)

شاید شایسته ی بهترین لوح تقدیر..!

در قلبمان اطمینان باشد..چه لوحی بهتر از این!؟

 

آنوقت همه.. نه.. ، خودمان..خواهیم رسید ..به این نتیجه ؛

که عشق اصالت میاورد..نجابت میاورد..عشق اصلِ معنیِ خُداس..

..و بدانیم عشق خوبست.. و آن چه رذیله است ،رَدّ آن است

والسلام علیکم و رحمه الله!

  • گ.م.ع
  • ۱
  • ۰

خانه پُر بود از ترس،از تاریکی،تنهایی
..
خانه بود ولی خانه این نبود
،
خانه تاریک بود، 
امّا 
نور از حاشیه ی پرده خودش را میکوبید..
و
توان تابیدن نداشت
خسته.. برگشت..
نور دریغ کرد..
و خانه تاریک شد
تاریک تر از قبل..

خواستم بروم دست بلند کنم پرده ها را بزنم کنار
..
جانم پُر شُد
کمرم از درد،دستانم از درد،شانه هایم از درد،دلم از درد،زبانم از درد،
چشمانم پُر شد از اشک،
خنده هایم پُر شد از تناقض،
لباسم پُر شد از دوختِ رفوع،
حنجره ام  پُر شد از سکوت،
احساسم پُر شد از سیلی،
روانم پُر شد از خواب،
از چشم بستن،
از 
دِل
، بستن!
..
چشم بستم!
تاریک شد همه جا..

جهان خُفت،
بی سَر و صِدا..

و هر صبح 
از خواب برمیخیزیم
..به همین منوال
..
هربار که پرده ها را باد میزد..
میدانستم مُنتظر برخواستنند..
تکان میخورد پرده ها،
پنجره ها،
نور،
..
،مُنتظرِ مَن بودند آنها

باید از جایم بلند میشدم
خودم را تا.. 
تا #اُمید
برسانم
چیزی که اگر نباشد
خانه..
و جهان..
به تاریکیِ ابَد میکشد..
..
دستانم هر بار فَلَج میشد
اما
کمرم هم گرفته بود
..زمین عین تابوتی سخت مرا حبس میکرد..
جسمم در محاصره ی روحم به زمین سقوط میکرد
به اعماق زمین..
به بلعیده شدن در اعماقِ زمینی شدن..
نه از دستانم کاری بر می آمد،
نه از زبانم،
نه از پاهایم،
نه از دِل..،
دِل! 
دِل نه،آیینه ای که خاک گرفته بود..
من را دیگر پنهان کرده بود
..
در نگاهم
..
و نمیدیدم که چگونه دُچارم....
و با یک تنِ بی انگیزه.. 
خاک هایی را تماشا میکردم،
که در چشمم فرو میرفت..
از دِلی
که آیینه ی جان بود..
امّا.. 
دیگر.. 
نَبود..
میخواستم نور بتابد..
میخواستم شفا بگیرم..
اما.. 
برای دیدن نور باید تا لبِ پنجره و پرده ها خودم را میرساندم..
برای شفا تا لَبِ حوضِ دارالشفا..!
برای صاف شدن دلِ آیینه ایی..
باید دستمال ور میداشتم..
تا ببینم..
آیینه را..
در دلم..
تا ببینم آیینه این جا.. خاک گرفته چقدر
..
 در چنگال درد اما
سعی ام را میکنم..

تا در معرضِ دریچه ی اُمید خودم را قرار دهم، 
.
.تا نور مُنتظر دستی نباشد که کنار بزند..
و بتابد و
و بسوزاند
پرده هایی را که از جنس #سنگ  هستند 
تا از سنگینیِ این حبس..
دیدن نور،
مرا شفا دهد..
بلند شوم..
خودم را تا لبِ پنجره و پرده ها برسانم..
..
یادم رود فلج است تنم!..
یادم رود.. 
بیایم..
تو را صِدا کنم..
.
.
و تُو 
بازگردی
 از حبسِ تبعیدگاهِ خویش..
به خودت،
به دِلی که
..
که در من نشان میدهد همه چیز را..
آیینه ای که زندگی است..

و تقدیرم را نشان میدهد
اُمیدی که در قلبِ تو میتپد..
میتپد..
میتپد در گوشم!
تقدیر را که ٱمید به ارمغان آوَرد،
برای دِلی که خاک گرفته بود حتی پیش از این..
خیلی قبلتر..
..
و دستانی که با هر هول و هراسی که بود..
خودشان را به پرده ها رسانیدند..
و نور.. بیشتر خواهد تابید.. 
بیشتر..

و شفا در هیچ کُجا نبود
در هیچ دعایی نبود..
در خُدایی بود..
که در صحنه ی او زندگی کردم،
و برای او..
...
 نور نمیامد..
و من نمیدیدم نوری در حاشیه ی پرده را که پرده ها را گرم کرده بود..
و باد سر و صدا نمیکرد..
و دستانم به قوت نمیاد..
و دلم اطمینان نمیافت..
و قُرص نمیشد..
و نور 
تا ابَد پُشت پرده ها مخفی میشد..
آن هم
پرده هایی به آن زمختی
،
و تو هرگز دلم را نمیفهمیدی
و من عادت کرده بودم به خانه ی تاریک 
به پرده های سنگین
به دوری و دوستی!
امّا خُدا هست..
ببخشید اشتباه نوشتم..
خُدا نیست..
ماییم که در صحنه ی اوییم!
و کافیست همه چیز را به او بسپاریم..
دیگر
فقط
کنار کشیدن پرده ها کافیست.. 
نور خودش خواهد تابید..
و تو
بشنوی
صِدایم را
..
که بگویی تَهِ حرفها را..
و من دِل دِل نمیکنم
برای ٱمیدوار بودن
...
شاید تو نیز از همین میترسی

شاید تو هم باید پرده ها را بزنی کنار...
شاید گُمان نکردی که ٱمید که بخواهد بتابد میتابد
تا وقتی که بین تو و خدا یک پرده ی سنگی فاصله نباشد
تا دلت.. نه برای خودش باشد نه بی خود از خودش
تا دِل آیینه بماند
تمیز و براق
تا ببیند که نقش خدا زیباست
تا یک ٱمید، 
یک ٱمید نماند
صَد ٱمید شود..
ٱمید به خدایی که نور را میتاباند،
و گرنه جهان از خود نوری نداشت..
و هیچ کجا نبود که از آنجا شفا بگیریم.. 
 و زمین فلج میشد،
از تاریکی ای که دست و پایش را گُم میکرد..

.

.

.

.
و من زیارت میکنم از همین زمین....

خُدایم را..

و مُعجزه نازل شُد..

که

 در
شبی
در تاریکیِ ممتد،
بر دِلَم تقدیر رقم زد و چراغِ اُمید را در من روشن کرد
..چراغی که تمام نمیشود..نمیسوزد..کارکردش پناه بُردن به خُداس
ساعت چرخید.. 
زنگ صِدا خورد..
و افلیج را شفا داد!....

نور شفا تابید..

بیدار شُد و فلیج شفا یافت!

امّا همه چیز در یک خواب رُخ داد!...

در بندِ دِلی که

وصل شُد

سلام کرد به خُدا

و حافظه ی فراموش شده ی قلب انسان

برگشت

فراموشی گرفته ذات انسان

حافظه ی از کار افتاده ایی از..

احساسِ خسته ایی که گُمشده است در ماجرایِ تلافیِ غبارها

از پشت پرده هایی که در آیینه ی دل نور تاباند

#نور_تویی_دنیا_خاموشست

#ان_الله_مع_العسر_یسرا

#همراه_هر_سختی_آسانی_هست

#مِن_مِن_نکن

#مُعجزه_اتفاقی_نیست!

#نور_خُداست...

  • گ.م.ع
  • ۰
  • ۰

آرامم کن
ای عطری که در فضا پیچیده ای..
من آرامش ابدی ام را از تو انتظار دارم..
از تو که خداوند
تو را برای آرامش من و امثال من
فرستاد
،مگر جز عطر نرگس ،زمستانم شفا دارد؟..
..
تو را از عطر بهشت خود
فرستاد
و
زمین بوی تعفن
بوی گناه
و دلشکستگی میداد
تو برگرد دوباره
ما از زمین مهاجرت خواهیم کرد،
..
ای دلیل
و ای آرامش حقیقیِ انسانیت!
درست است که زمینیان جایی برای تو نه ساختند
..
و بوی آلوده ی زمین را نتوانی تحمل آورد..
اما
بعضی هایمان
این زمین را بدون ظهورت
تحمل نخواهیم کرد..آنهایی هم تحمل میکنند بُلُف زده اند!
بیا و آرامش بهشت را به عطری
رد شو از زمین..
تا
یک دقیقه هم که شده
آرام بگیرد،

دیگر نمیتوانم بگویم که قرار است زمین روزی مه شود تا زمینه ی حضورت باشد..
این زمین خراب شد..
آبادش بنما
که
هجرانت
،تهوعی سخت است بر صحنه صحنه ی دیدنِ این خاک
که
غریبت کرد
و ما آنقَدَر غریبه شده ایم
که به انسانیت هم دیگر هم شک میکنیم
چه برسد به شناختن موالی خود..
در این درماندگی!،
در این زوال انسانیت!،
در این روزهای تاریک!،
در این زمستانِ استخوان شکنِ چهارفصل!،
عِطری میخواهم
از نرگسِ نگاهت
تا
به نور دیدگانت
از این یخبندانِ پُر سودا
من نیز نور
گردم
و گرم شود دستانم...
و مست از عطری که شفا آن است
و نرگسش بهانه است!
..

#مطلبِ_حِزنُ_الفِراق!

#فراق_پس_از_فراق!

#دیگر_کافییییست

#هِجران_تمام_میشود_اگر_به_خودمان_برگردیم

  • گ.م.ع
  • ۰
  • ۰

آدم باید از آدمهایی که دوستش دارد تشکر کند
به نظر من هر روز تشکر کردن هم کافی نیست
مدام باید شکر گزاری کرد
شکر گزاری باعث میشود
دوست داشتنمان را آنها و البته خودمان بیشتر باور کنیم
بعضی مواقع پیش می آید که ما از یک نفر انتظار داریم که از ما تشکر کند چون دوست داشتن صرفا کافی نیست انگار یک لباس نویی را بخریم و سالها مقابل چشمانمان بیاویزیم تا ابد نو بماند
تا همیشه جلوی چشممان باشد و حالمان را خوب کند
ولی یادمان می رود شکرگزاری کنیم یادمان می رود که لباس در تن آدمی زیباست نه مقابل چشمانش
دقیقا مثل یک عاشقی که میخواهد هر کاری کند تا بچشم معشوقش بیاید
ولی اصلا مسعله بچشم آمدن و نیامدن نیست
مسعله اینست که ما کارکردهای همدیگر را اشتباه فهمیده ایم
آدم ها عشق را ثنا میگویند
اما نه عاشقی را میدانند نه عاشق را ..
عشق را میخواهند مثل لباسی که داشته باشند
اما باید یادبگیریم
عشق لباس نویی است که وقتی در آدمی بوجود می آید و به تن او میدوزد همزمان که میتواند او را زنده کند توان فرسایشش را نیز دارد باید یادبگیریم که لباس نویی را بپوشیم که مراقب آن باشیم
لباسهای قیمتی براحتی خریداری نمیشوند حواسمان نباشد لکه میشوند و حالا دیگر حتی خودمان هم تماشایش نمیکنیم!
بهمین راحتی!
پس قدر عشق را بدانیم
و قلبمان را به عاشق واقعی خود یعنی خداوند
هدیه دهیم
این به معنی پایان یا مرگ ما نیست
بلکه به معنی این نیست که عشقی زمینی نباید در قلب ما وجود داشته باشد
وقتی قلبت را هدیه کردی
خودش میداند و قلبت
آنوقت میدانی چه گفتم!

شکر گزاری یکی از بهترین عنایات خداوند به ماست تا یادبگیریم بندگی کنیم نه بنده باشیم

زندگی کنیم نه فقط زنده باشیم
و گرنه مسلمانی را خیلی ها علم کرده اند و باعث شدند تا خیلی دیگر از راه اسلام خارج شوند

شکرگزاری عشقی هست که بجای می آوریم
هر روز
چند مرتبه
سر سجاده،
چه این سجاده برای اقامه ی نماز باشد
چه نگاهی پُر تمنا


سجاده ی خدا همیشه باز است
فقط
شاید باید گاهی آن لباس نو
لکه شود
تا بدانیم
چه کرده ایم!
اگر قلبت را به خدا سپردی
دعا
کن

یعنی بسپر به خودش
که نگهش دارد مدام دعا کن شکرگزار باش(یعنی مدام عاشق باش)
چون حتی اگر غفلت هم کردی باز یک دل تنگیِ سیر
کافیست
تا دومرتبه عاشقت کند!
تا این لباس لکه شده بشود خاطره ای از تعصب خدا
نه که عشق را برگرداند
بلکه حادثه ای تا بخواهی ببینی!


ما از آدم ها انتظار نداریم که از متشکر ما باشند
حتی بد و بیراه گفتنشان هم تاثیری ندارد
مگر اینکه
از یک آدم عاشق جز عاشقی انتظار برود!

عشق گاهی باعث میشود بیشتر از عاشقیِ دیگران از آنها انتظار داشته باشیم
ما قدر و اندازه ی عاشقی هیچکس کس را دقیقا نمیدانیم ولی این را مطمنم که او که عشق را تقسیم کرد عادل ترین بود
و او که عاشق تر است
لزوما
باید بخشنده تر هم باشد
پای عشق که در میان باشد
آدم عاشق خودش را میگذارد کنار هر چه دارد حالا هرچقدر هم کم
میماند و خدای خودش
میماند برای اینکه شکرگزاری فقط یک اصطلاح نیست
آدم عاشق فقط چشمش به دهان خدایش است!
بی معرفت نیست میداند او عشق را روزی اش کرده است
میداند برنامه ای بوده
تا رزاق را بی واسطه بنده شود
آدم عاشق را گفتم بخشنده است
اما اگر پای بندگی اش را فلج کنید
عشق را میبخشد
خوب هم میبخشد
عشق وفادار است
صبور هم هست
اما تو خودت فکر کن کسی که از پا در میاید
با کدام دل بایستید و از عشق بگوید؟
نگو عاشقی که عشق را میبخشد شکرگزار نیست
او میرود
تا
فقط خودش را زنده کند

تا عشقش نمیرد
میرود تا امیدی را که از او سلب کردند را زنده کند و برگردد
میرود تا پایِ عاشقی اش موقع وصال لنگ نزند
خسته نیست نا شکر هم نیست
جایی برای عاشقی نیافته
تا زیلویش را پهن کند!
تا یک دِلِ سیر عاشقی کند!

چون عاشقست نه طلبکار!
و تو بفهمی که آنهمه انتظاری که از تو داشت
حتی از یک نگاه شکرگزاری هم آسان تر است
تا عشق را به تو بفهماند و برود ..
تا شکر گزاری یک بیتِ نا تمام بماند
که بعد از این همه بیایند
و
هرگز تمام نمیشود
این مفهموم!

شُکرگزاری معنای واضحی ست بر اینکه،#هنوز_زنده_ایم،#هنوز_عاشقیم..

برای اثبات عاشق بودنمان!

  • گ.م.ع