او صدایم زد

به دنیا آمدم عاشقش باشم..همین که صدا زد شناختم!

او صدایم زد

به دنیا آمدم عاشقش باشم..همین که صدا زد شناختم!

او صدایم زد

بسمِــ اللّــــــهِ و بِـــه نستعینْ

گاهی دلت تنگ است
آرزویت کم
به عمق نَفَس
گاهی سلامت کافی
میشود مرحم
السّلام علی الله
وقتی تو را کسی دارد
آرزو نمیکند
برآورده میکند
این آرزوهای کوچک
قانع نمیکنند
برای آمینی که خودش آرزوست
..
برایتان عشق آرزو میکنم
بروید عاشق شوید
...
خدا را دارید
همه چیز دارید
آرزو ندارید
برایتان بی آرزویی آرزو میکنم
..
*مینویسم آنچه بر من خوانده
بلکه این صدای آشنا بگوش اهلش شنیده شود
که از انسان فقط صدا میماند
مثل صدای خواندن یک شعر با صدای بلند
یا نجوایی در دل
از دمی که خلق کرد تا آهی که به خدا پیوست(آدمی)،
برای یکصدا شدنی که ادا کند کلمه ایی را که بینهایتِ ازلیِ اوست
و تلقین کرد به خواندن
آرزویی که هیچ فطرت پاکی انکارش نمیکند:<<دوستت دارم...
>>
گ‌.م‌.ع

طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۹، ۱۷:۲۹ - 00:00 :.
    +++++
  • ۳۰ آبان ۹۸، ۰۲:۱۱ - سایت تفریحی چفچفک
    احسنت
  • ۳۰ آبان ۹۸، ۰۰:۳۸ - سارا سماواتی منفرد
    💖💖💖
نویسندگان

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

من من هستم

هویتم را جلوی آینه به نمایش گذاشتم 

من 

هستم که میتوانم بر خودم اثر بگذارم 

هیچکس جز من

کاری از دستش ساخته نیست 

بجز 

اینکه 

من را ببرد پشت قاب خودش 

  • گ.م.ع
  • ۰
  • ۰

فلسفه فطرت!

دیگر دلم درد نمیگیرد 

چه میکنم در ناکجاآباد 

ناکجاآبادی که بالای سرم خُداست 

و زیر پایم هستی او

 

در این پروژه رمز و راز گیتی

به راز با همراز مشغول میشوم 

اوج تنها ماندن را در ساحلی که من را بمن نشان میدهد و از خاک درونم چیره می گردد 

تا راه بروم 

جریان داشته باشم 

تنهایی را بهتر از هر انتخابی برای میچینم 

و رویان گردد در قعقرای جان 

به تماشای یک یک وجودیت خویش برمیخیزم 

آه مرا چه به دیدن اینهمه ردپا 

که هنوز در خودم قانع نشدم 

خودم را بارها می کوبم و بارها عفو میکنم

و به عدالتش حیرت 

آنی که بیشمار مخلوق گرداد خلق آفریده چنانی تمنا یک یک دارد 

که تک ستاره آسمان خلقت آنچنان عزت ندارد 

در شمارش روزهای تنهایی همراه با دردی از آشفتگی 

دلرا هم گاهی به دریا میزنم شاید میخواهم به حضرتش بگویم من بنده ام 

باور کن بُرد من تویی 

قدر این لحظات را میدانم و آنقدر آشفته تر میشوم که شُکر اندر احوال او به ترازو عظمتش نتوان برد 

آه این دست دست کردن..

در بن بستی سراسر حصار آشفته ام و هنوز نمیدانم رمز چیست 

عقل من مملو شده ازین که آشفتگی با زاد من قرین شده 

و براستی همزاد من عشقیست که آن هم آشفته تر سیر میکند 

آری عشق حقیقی وصال ندارد گویا

نمیدانم شاید همیشه عشق چیزی یک طرفه است 

خُدای عاشق 

وما فقط میتوانیم او را بپذیریم 

و این سیر عاشقیست 

آنجا که اوج تمنا از عاشق و معشوق را هم تا چه شود به اتفاق 

فرهاد عاشق

و شیرین؟! 

خسرو عشقش بود یا فرهاد

شاید هم عشق یعنی نرسیدن آن کلمه متشابه شاید این باشد 

وصاله ناکام 

شاید این ناوصال ها قرارست بما بفهماند اگر عشق دو طرفه رسیدنی وجود دارد خُدا س 

حتی اگر رسیدنی هم باشد این دنیا دوام ندارد بالاخره عاشق فدای عشق میشود

و این یعنی اینکه خدای درون ماست که عاشق است و جسم حقیر یا فدا میشود یا سر باز میزند

  • گ.م.ع
  • ۰
  • ۰

رد خرافه

عشق را پیچیده بود ، 

در نسخه ای که انگار میماند محفوظ تا ابد 

به حرفی

حدیثی

لب و دهنی

چتی

اما فرمت شد

دستش خورد

چت حذف شد

هست و نیست 

شد فدای سرمـ!

گلی که آورده بود

پر پر شد

لای دفترخاطرات پژمرد!

خوشگلترش را دید

خوشگلش زشت شد!

 

چون روی ابد حساب کرده بود

نه 

روی خود

 

در ذوقش خورد 

عجیب نبود 

با خیالی ذوق کرد 

نه دلی 

نه پشمکی!

هذیان بود

چه عشقی

چه کشکی

  • گ.م.ع
  • ۰
  • ۰

گِره بَند ِ دل ْ

دل تنگ میشود و تنگ تر و...

چون بسته

(دل بسته)*

دل را بند کردند 

در بندی که اگر جدا شود 

اگر آکنده شود 

یا بند پاره میگردد... یا گره کــورتر می شود

یا اگر سِر شد و وا داد از این گره در گره خوردن..،

هر زمان بند می بیند گره اش را ، گره میخورد در خودش کورتر..

  • گ.م.ع