او صدایم زد

به دنیا آمدم عاشقش باشم..همین که صدا زد شناختم!

او صدایم زد

به دنیا آمدم عاشقش باشم..همین که صدا زد شناختم!

او صدایم زد

بسمِــ اللّــــــهِ و بِـــه نستعینْ

گاهی دلت تنگ است
آرزویت کم
به عمق نَفَس
گاهی سلامت کافی
میشود مرحم
السّلام علی الله
وقتی تو را کسی دارد
آرزو نمیکند
برآورده میکند
این آرزوهای کوچک
قانع نمیکنند
برای آمینی که خودش آرزوست
..
برایتان عشق آرزو میکنم
بروید عاشق شوید
...
خدا را دارید
همه چیز دارید
آرزو ندارید
برایتان بی آرزویی آرزو میکنم
..
*مینویسم آنچه بر من خوانده
بلکه این صدای آشنا بگوش اهلش شنیده شود
که از انسان فقط صدا میماند
مثل صدای خواندن یک شعر با صدای بلند
یا نجوایی در دل
از دمی که خلق کرد تا آهی که به خدا پیوست(آدمی)،
برای یکصدا شدنی که ادا کند کلمه ایی را که بینهایتِ ازلیِ اوست
و تلقین کرد به خواندن
آرزویی که هیچ فطرت پاکی انکارش نمیکند:<<دوستت دارم...
>>
گ‌.م‌.ع

طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۹، ۱۷:۲۹ - 00:00 :.
    +++++
  • ۳۰ آبان ۹۸، ۰۲:۱۱ - سایت تفریحی چفچفک
    احسنت
  • ۳۰ آبان ۹۸، ۰۰:۳۸ - سارا سماواتی منفرد
    💖💖💖
نویسندگان

۲۳ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

چای نمی نوشم 

دیگر جلوی خودم صندلیِ خالی نمیگذرام..

 

تویِ گلدانِ رویِ میز یک گُل آبی و قرمز نمیگذارم 

 

تنها مینشینم 

جای هیچکس را خالی نمیکنم....

دلتنگی را به رُخ  فنجان نمی آورم 

چای نمی نوشم 

تا به فنجانِ چایم فوت کنم.. 

مکروه است.. 

 

 

دلتنگی را در دلم میدارم.. 

جا خالی کردن لازم نیست..

دیگر لزومی برای عکس گرفتن با چای و صندلی نیست تا بفهمد جایش چقدر خالی است.. 

 

 

چای هم که مینوشم دلم آرام نمیشود..

 

 

فوت نمیکنم.. 

دلم را..

مکروه است.. 

دلتنگی را با دلتنگی مینوشم..

  • گ.م.ع
  • ۱
  • ۰

وضو گرفتم

تکه ای پارچه برداشتم.. 

دوختم 

اسمش روبند است 

#روبند 

#میگویند لباس عفاف است 

رو را می پوشاند 

از تاریکی..

از نگاه هرز

و رویم را میگشاید به نور..

به فاطمه بودن

فاطمهء (زهرا)،مرا تبرک این صفت میکند..

 

من می دوختم آن پارچه ی کوچک را..

اما 

فاطمه س 

دوخته آنرا 

کاب بر صورتم.. 

تا تاریکی، 

به نورِ دُخترانه ام.. سرایت نکند

و نور زیر آن تکه پارچه بدرخشد مرا..

نور فاطمگی

#دُختری.. 

تا وضو ام، هر بار که میپوشم این لباس را..مسح دست دوخته ی مادرم باشد..

آن پارچه ی کوچک دستدوز مادر

میبندم و

رو میگیرم

مسح میکنم بنور (زهرا)یی، تا تبرک این صفت باشم ان شاء اللّٰه..

#تا زهرایی زندگی کنم#دُختری کنم برای مادرم#زهراوار

دست دوخته ایی که یک تکه پارچه نیست

دست مادریست نوازشگر دخترش..

  • گ.م.ع
  • ۰
  • ۰

مثلِ تنهایی

رفتن چقدر به گذشتن شبیه است ولی

گاهی برای گذشتن باید تا ابد بمانی..

و گاهی برای ماندن باید تا میتوانی بروی و دور شوی

و گاهی هم باید اینـــقدر دور خودت چرخ بزنی بروی بیایی تا متوقف شوی و جایی که باید بمانی بایستی

  • گ.م.ع
  • ۰
  • ۰

خیره بر کارِ عشق همین چند صباح خواهم ماند

که عادت شود 

و بجز خیره شدن 

عادت دیگر به ایامِ دل، نیابد راهی 

و دگر این عشق به کارِ ما خیره شود

که چگونه از ما به ما رسیده بود

آنهم از نگاهی که به آن عادت نداشتیم..

  • گ.م.ع
  • ۰
  • ۰

بُگذار که بگذریم و

بَرسَرِ رنجشِ این گذشتن ملامت مکن 

بُگذر به گذشتن (بخشیدن)
که اگر هم نگذری 
زمان چه به نیکی چه بدی
پیش از اینها در حالِ گُذشتنست..
  • گ.م.ع
  • ۰
  • ۰

خواب نما

زندگی آن چَشم بَرهم زدنیست 

که

همه گویند خوابی و

تو

در خواب هزار بار چَشم بَر هم بزنی!

  • گ.م.ع
  • ۰
  • ۰

گاهی کافیست 

که دِلْ تنگی را با باران، 
اشک ریخت 
و روان شد
به ادامهء زندگی 
و
فقط
چَشم بداند 
که#باران می بارد
و باران بداند
که#اشک می بارد..

خدا 

باران را جاری کرده؛

آسمان بعدش صاف میشود 

نفس میکشد 

نگاه میکند 

کجایی 

و تو را از تاریکی نجات می دهد...

گریه کن این باران هم ببارد 

آسمان سیاه باشد.. 

..

بعدش روشن تر خواهد شد..

انتظار....

مثل ِ باران که می بارد از شور...

و به سَر رسیدنش.. مثل ِ آفتاب ِ پس از آن را میماند 

باران تمام شده... 

ولی هنوز اثری از تو نیامده..

نمیدانم شاید فکر میکنی 

باران دیگری در راه است

نمیدانم 

شاید هــــــوا را بهتر از من میشناسی..

 

در قلبم آفتاب هنوز سو سو میکرد..

یکم دیگر بمانی،

در قلبم اینبار 

دیگر باران نمی بارد

سیـــل می گیرد 

شدید...

آنوقت همه ی چتر ها که هیچ 

راه هــا را درهم می شکند 

از

گریه هایِ بارانِ من،

برای چشم روشنی فصلی دیگر..
  • گ.م.ع
  • ۱
  • ۰

چقدر شبیه دمِ عشقی هستیم که خلقت ما شد؟ 

آن دَمی که گِل را سرگُل عالم نمود
آن دَم عشق را
که از آن آفریده شدیم 
 
شبیه آن هستیم؟ 
 
 
عآشقی او اینگونه است.. 
انسان را از آفرید.. و عشق به این دمید 
(عشق) همان ذات خودش را.. 
بنا بود که انسان عآشقی کند
اما..
 
 
خُدا به همه بخشید 
عشق را
عُصاره ی خلقت را به همه چکاند
تا همه ذات شدند
و گُمان کردند یگانه اند..
مثلِ خُدا
و امّا از یگانگی دور شدند
 
 
او فقط عآشق ماند
و معشوق و معشوقه ها دور شدند
اما او هنوز عآشقانه صدایشان میکنند 
اما معشوق و معشوقه ها خیال میکنند خودشان هستند که عاشقند
و خود را هنرمند در عشق میدانند 
و میل به فَتح آن هُنر به نام خود دارند
خُدا همه ی مخلوقات خودش، همه بندگانش را، با عشق صدا میکند
اما معشوق و معشوقه ها دنبال عشق های بهتری هستند 
دنبال عشق های ماندگار 
و خُدا میشود خیالِ ذهنشان 
خُدایی که دنبال معشوقِ جدیدی نیست 
به عشق میخواند 
منتظر میماند 
عشق را در ذاتِ انسان مُتجَلّی می شود 
 
 
انسان همچنان خیالِ عآشقی دارد..
و خُدا منتظر یــــک پاسخِ کوچکِ عاشقانه است....
 
 
و این ادامه دارد
و میدانی هیچکس به جز خُدا عآشق نیست و نمی شود.
 
شباهت بین بنده و خُدا اینست که،
عشق اگر نباشد انسان، انسان نمیشود 
و 
خُدا هم به عشق 
(خودش) را
به او دمید تا (انسان) ساخته شود
 
و تفاوت بین خُدا و انسان اینست که،
او با عشق صدا میکند بندگانش را.... 
اما هنوز منتظرست تا پاسخ دهند
 
 
عشق های میانِ آدم ها قابل تعویض است.. .
آدم های بهتری میآیند.... 
عشق های ماندگار تری..
 
اما برای خُدا عشق انسانهایی ست که میتوانند بنده باشند 
..
و مقامِ اشرف مخلوقات را بر خودشان حفظ کنند...
 
و او همه را به عشق میخواند. .
باشد 
که
این
فوتِ 
کوزه گری 
همه را
انسانها را 
بنده 
کند.
 
 
همه ی ما جزئی از ، خُداوند بزرگ هستیم 
خُرده ریزهایی از عشقِ مطلق 
که برای سعادتمندی،
برای بزرگـی،
برای معشوقگی،
برای مثلِ خُدا بودن 
باید اوّل به آن ذاتِ اصلی واصل شویم
 
وگرنا نه میتوانیم انسان خوبی باشیم 
نه انسان بنده ای 
همینقدر که از خودمان راضی نباشیم
و برای خودمان قابل اعتماد 
کفایت این سخن است.
  • گ.م.ع
  • ۰
  • ۰

هیچ چیز در طبیعت برای خود زندگی نمی کند

رودخانه ها آب خود را مصرف نمی کنند

درختان میوه خود را نمیخورند

خورشید گرمای خود را استفاده نمی کند

گل عطرش را برای خود گسترش نمی دهد

زندگی برای کمک به دیگران، 

قانون طبیعت است

عشق 

بخشیدن است

بخشیدنی که تمام تو معشوقیست که عاشقست

و نیازی به جواب ندارد

اصلا نیازی ندارد

عاشق حقیقی فقط میبخشد اما اگر عشق دریافت نکرد

پس عشق را بدرستی نیافت وگرنه این مزاحمت است

که باز اینهم میچرخد و بتو میرسد که تا بی حساب شوی

قانون طبیعت،

عآشق شدن است 

فقط عشق است که باعث میشود

چرخ طبیعت روی پایه های خودش بچرخد 

در این مسیر،

دست اندازها زیاد است 

بآیدْ عآشق بود

تا از این اراده منحرف نشد

و هر چیز، به آن عشقِ والا نزدیکتر شود

بخشنده تر میشود 

و دیگر این خودش نیست 

یکیست با معشوق و عاشق و معشوق ندارد

..

عشق چه در اول

چه در آخر

اگر عشقِ راستین باشد 

ختم کلمه خُداست

و قانونی که بر عشق نهاد

که تعهُّد است

و عشق بی نهایتِ تمام نشدنی

 

باید صبر کرد تا قانونِ طبیعت درست بچرخد و روی چرخ خودش ، 

تا عشق بیاید و بماند و عاشق باشیم و سنگ لای این چرخ نیندازیم و راه حلش عاشقیست و تا میتوانیم عاشقی کنیم

  • گ.م.ع
  • ۰
  • ۰

خطا

یـــقیناً دِل را بستن، به جز بر صاحبش خطاست 

خطاست

خطاست

خطاست

دِل اگر خطاکار نیست، به بیگانه نمیبست 

 

صاحبِ دِل 

باشد همهء دِل 

که جز این صورت همگی خطاست 

 

دِل پادشاهِ روح آدمیست 

در آستانی ببر

که لایقِ پادشاهست.

  • گ.م.ع