او صدایم زد

به دنیا آمدم عاشقش باشم..همین که صدا زد شناختم!

او صدایم زد

به دنیا آمدم عاشقش باشم..همین که صدا زد شناختم!

او صدایم زد

بسمِــ اللّــــــهِ و بِـــه نستعینْ

گاهی دلت تنگ است
آرزویت کم
به عمق نَفَس
گاهی سلامت کافی
میشود مرحم
السّلام علی الله
وقتی تو را کسی دارد
آرزو نمیکند
برآورده میکند
این آرزوهای کوچک
قانع نمیکنند
برای آمینی که خودش آرزوست
..
برایتان عشق آرزو میکنم
بروید عاشق شوید
...
خدا را دارید
همه چیز دارید
آرزو ندارید
برایتان بی آرزویی آرزو میکنم
..
*مینویسم آنچه بر من خوانده
بلکه این صدای آشنا بگوش اهلش شنیده شود
که از انسان فقط صدا میماند
مثل صدای خواندن یک شعر با صدای بلند
یا نجوایی در دل
از دمی که خلق کرد تا آهی که به خدا پیوست(آدمی)،
برای یکصدا شدنی که ادا کند کلمه ایی را که بینهایتِ ازلیِ اوست
و تلقین کرد به خواندن
آرزویی که هیچ فطرت پاکی انکارش نمیکند:<<دوستت دارم...
>>
گ‌.م‌.ع

طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۹، ۱۷:۲۹ - 00:00 :.
    +++++
  • ۳۰ آبان ۹۸، ۰۲:۱۱ - سایت تفریحی چفچفک
    احسنت
  • ۳۰ آبان ۹۸، ۰۰:۳۸ - سارا سماواتی منفرد
    💖💖💖
نویسندگان
  • ۱
  • ۰

خانه پُر بود از ترس،از تاریکی،تنهایی
..
خانه بود ولی خانه این نبود
،
خانه تاریک بود، 
امّا 
نور از حاشیه ی پرده خودش را میکوبید..
و
توان تابیدن نداشت
خسته.. برگشت..
نور دریغ کرد..
و خانه تاریک شد
تاریک تر از قبل..

خواستم بروم دست بلند کنم پرده ها را بزنم کنار
..
جانم پُر شُد
کمرم از درد،دستانم از درد،شانه هایم از درد،دلم از درد،زبانم از درد،
چشمانم پُر شد از اشک،
خنده هایم پُر شد از تناقض،
لباسم پُر شد از دوختِ رفوع،
حنجره ام  پُر شد از سکوت،
احساسم پُر شد از سیلی،
روانم پُر شد از خواب،
از چشم بستن،
از 
دِل
، بستن!
..
چشم بستم!
تاریک شد همه جا..

جهان خُفت،
بی سَر و صِدا..

و هر صبح 
از خواب برمیخیزیم
..به همین منوال
..
هربار که پرده ها را باد میزد..
میدانستم مُنتظر برخواستنند..
تکان میخورد پرده ها،
پنجره ها،
نور،
..
،مُنتظرِ مَن بودند آنها

باید از جایم بلند میشدم
خودم را تا.. 
تا #اُمید
برسانم
چیزی که اگر نباشد
خانه..
و جهان..
به تاریکیِ ابَد میکشد..
..
دستانم هر بار فَلَج میشد
اما
کمرم هم گرفته بود
..زمین عین تابوتی سخت مرا حبس میکرد..
جسمم در محاصره ی روحم به زمین سقوط میکرد
به اعماق زمین..
به بلعیده شدن در اعماقِ زمینی شدن..
نه از دستانم کاری بر می آمد،
نه از زبانم،
نه از پاهایم،
نه از دِل..،
دِل! 
دِل نه،آیینه ای که خاک گرفته بود..
من را دیگر پنهان کرده بود
..
در نگاهم
..
و نمیدیدم که چگونه دُچارم....
و با یک تنِ بی انگیزه.. 
خاک هایی را تماشا میکردم،
که در چشمم فرو میرفت..
از دِلی
که آیینه ی جان بود..
امّا.. 
دیگر.. 
نَبود..
میخواستم نور بتابد..
میخواستم شفا بگیرم..
اما.. 
برای دیدن نور باید تا لبِ پنجره و پرده ها خودم را میرساندم..
برای شفا تا لَبِ حوضِ دارالشفا..!
برای صاف شدن دلِ آیینه ایی..
باید دستمال ور میداشتم..
تا ببینم..
آیینه را..
در دلم..
تا ببینم آیینه این جا.. خاک گرفته چقدر
..
 در چنگال درد اما
سعی ام را میکنم..

تا در معرضِ دریچه ی اُمید خودم را قرار دهم، 
.
.تا نور مُنتظر دستی نباشد که کنار بزند..
و بتابد و
و بسوزاند
پرده هایی را که از جنس #سنگ  هستند 
تا از سنگینیِ این حبس..
دیدن نور،
مرا شفا دهد..
بلند شوم..
خودم را تا لبِ پنجره و پرده ها برسانم..
..
یادم رود فلج است تنم!..
یادم رود.. 
بیایم..
تو را صِدا کنم..
.
.
و تُو 
بازگردی
 از حبسِ تبعیدگاهِ خویش..
به خودت،
به دِلی که
..
که در من نشان میدهد همه چیز را..
آیینه ای که زندگی است..

و تقدیرم را نشان میدهد
اُمیدی که در قلبِ تو میتپد..
میتپد..
میتپد در گوشم!
تقدیر را که ٱمید به ارمغان آوَرد،
برای دِلی که خاک گرفته بود حتی پیش از این..
خیلی قبلتر..
..
و دستانی که با هر هول و هراسی که بود..
خودشان را به پرده ها رسانیدند..
و نور.. بیشتر خواهد تابید.. 
بیشتر..

و شفا در هیچ کُجا نبود
در هیچ دعایی نبود..
در خُدایی بود..
که در صحنه ی او زندگی کردم،
و برای او..
...
 نور نمیامد..
و من نمیدیدم نوری در حاشیه ی پرده را که پرده ها را گرم کرده بود..
و باد سر و صدا نمیکرد..
و دستانم به قوت نمیاد..
و دلم اطمینان نمیافت..
و قُرص نمیشد..
و نور 
تا ابَد پُشت پرده ها مخفی میشد..
آن هم
پرده هایی به آن زمختی
،
و تو هرگز دلم را نمیفهمیدی
و من عادت کرده بودم به خانه ی تاریک 
به پرده های سنگین
به دوری و دوستی!
امّا خُدا هست..
ببخشید اشتباه نوشتم..
خُدا نیست..
ماییم که در صحنه ی اوییم!
و کافیست همه چیز را به او بسپاریم..
دیگر
فقط
کنار کشیدن پرده ها کافیست.. 
نور خودش خواهد تابید..
و تو
بشنوی
صِدایم را
..
که بگویی تَهِ حرفها را..
و من دِل دِل نمیکنم
برای ٱمیدوار بودن
...
شاید تو نیز از همین میترسی

شاید تو هم باید پرده ها را بزنی کنار...
شاید گُمان نکردی که ٱمید که بخواهد بتابد میتابد
تا وقتی که بین تو و خدا یک پرده ی سنگی فاصله نباشد
تا دلت.. نه برای خودش باشد نه بی خود از خودش
تا دِل آیینه بماند
تمیز و براق
تا ببیند که نقش خدا زیباست
تا یک ٱمید، 
یک ٱمید نماند
صَد ٱمید شود..
ٱمید به خدایی که نور را میتاباند،
و گرنه جهان از خود نوری نداشت..
و هیچ کجا نبود که از آنجا شفا بگیریم.. 
 و زمین فلج میشد،
از تاریکی ای که دست و پایش را گُم میکرد..

.

.

.

.
و من زیارت میکنم از همین زمین....

خُدایم را..

و مُعجزه نازل شُد..

که

 در
شبی
در تاریکیِ ممتد،
بر دِلَم تقدیر رقم زد و چراغِ اُمید را در من روشن کرد
..چراغی که تمام نمیشود..نمیسوزد..کارکردش پناه بُردن به خُداس
ساعت چرخید.. 
زنگ صِدا خورد..
و افلیج را شفا داد!....

نور شفا تابید..

بیدار شُد و فلیج شفا یافت!

امّا همه چیز در یک خواب رُخ داد!...

در بندِ دِلی که

وصل شُد

سلام کرد به خُدا

و حافظه ی فراموش شده ی قلب انسان

برگشت

فراموشی گرفته ذات انسان

حافظه ی از کار افتاده ایی از..

احساسِ خسته ایی که گُمشده است در ماجرایِ تلافیِ غبارها

از پشت پرده هایی که در آیینه ی دل نور تاباند

#نور_تویی_دنیا_خاموشست

#ان_الله_مع_العسر_یسرا

#همراه_هر_سختی_آسانی_هست

#مِن_مِن_نکن

#مُعجزه_اتفاقی_نیست!

#نور_خُداست...

  • ۹۸/۱۰/۳۰
  • گ.م.ع