او صدایم زد

به دنیا آمدم عاشقش باشم..همین که صدا زد شناختم!

او صدایم زد

به دنیا آمدم عاشقش باشم..همین که صدا زد شناختم!

او صدایم زد

بسمِــ اللّــــــهِ و بِـــه نستعینْ

گاهی دلت تنگ است
آرزویت کم
به عمق نَفَس
گاهی سلامت کافی
میشود مرحم
السّلام علی الله
وقتی تو را کسی دارد
آرزو نمیکند
برآورده میکند
این آرزوهای کوچک
قانع نمیکنند
برای آمینی که خودش آرزوست
..
برایتان عشق آرزو میکنم
بروید عاشق شوید
...
خدا را دارید
همه چیز دارید
آرزو ندارید
برایتان بی آرزویی آرزو میکنم
..
*مینویسم آنچه بر من خوانده
بلکه این صدای آشنا بگوش اهلش شنیده شود
که از انسان فقط صدا میماند
مثل صدای خواندن یک شعر با صدای بلند
یا نجوایی در دل
از دمی که خلق کرد تا آهی که به خدا پیوست(آدمی)،
برای یکصدا شدنی که ادا کند کلمه ایی را که بینهایتِ ازلیِ اوست
و تلقین کرد به خواندن
آرزویی که هیچ فطرت پاکی انکارش نمیکند:<<دوستت دارم...
>>
گ‌.م‌.ع

طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۹، ۱۷:۲۹ - 00:00 :.
    +++++
  • ۳۰ آبان ۹۸، ۰۲:۱۱ - سایت تفریحی چفچفک
    احسنت
  • ۳۰ آبان ۹۸، ۰۰:۳۸ - سارا سماواتی منفرد
    💖💖💖
نویسندگان

۱۶ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

تنم را برمیدارم از کف جسم

روحم را میکشم روی دوشم

تنِ بی روح در آغوش جان بغل گرفته من را

روح من سرگردان میان جسم و جان و این و آن

دل به عقل آمده حرفی برای گفتن ندارد

به آغوش میکشم من را

این من که به من..،

پناه آورده

غوطه ور از من

مثل کودکی که چسبیده به آغوش مادرش

در این سرای خالی از آغوش

یا پُر از آغوشهای خالی

محکم گرفته آغوشِ من را که کودکم ،منم

#me_too_me

#love_my_self

  • گ.م.ع
  • ۰
  • ۰

 تو نیز چند روزی صبر کن
بگذار
تا طلوع کند عشق
بگذار این شبِ دراز بگذرد
بگذار پروانه ها سر از پیله درآرند
بگذار جهان از خواب برخیزد
تو نیز صبر کن
دندان به جگر داشته باش، بیشتر!
آخر خیلی وقت است پروانه ها در پیله مانده اند
روزی که خورشید دیگر نتابید
،آن خسوف
آن فراق
عادتشان داد به تنیدن...
پروانه ای را به شوقِ بال زدن در پیله طلوع کرد..
دیگر تنید و تنید به دور خویش
..
دیگر طلوع نکرد
..قلبش دور ماند از دریچه ی نور..
بگذار ..
..
بندها باید از سرش بیفتد
اما#به چه شوقی؟،
کافی نیست صدای صبح..
برای پروانه ای که با هر صدای تو.‌.
سر از گوشه ی پیله بیرون می آورد
و نور نمی دید
کافی نیست دیگر حتی#طلوعِ بیرون..

بگذار پیله کند و بخوابد پروانه ایی که از سوختن شمع از بی بالی تنیده
چندی صبر کن
شاید بند هایش از سرش بیفتد
چندی به جیرجیرک ها بگو بلندتر بخوانند
تا بدانم وقتِ رهایی را..
#آنقدر خبر بَد شنیده ام (،خیال میکنم) فقط، خوشبختی را..
#امیدم در دلم کور شُد..
#کاش چندی تو نیز پروانه شوی و من شمع!
#خداوند عشق را به پروانه هایش می آموزد..
#اینبار تو طلوع کن، بیشتر،تا پیله هایم آتش بگیرند
#پروانه ی محبوس
میخواهم بُگذَرَم ازین پاییزِ ریاکار
که در ظاهر آنچه میبینی خوشی زده بجانش!
چند روزی صبر کن تا این پاییز بالاخره تمام شود
و از این حالِ دوگانگی رها شوم
از پیله ی پاییزی ای که دورم پیچیده اند
باید یک به یک نخ های تنیده به دورم را رها کنم..
آسان نیست‌...
باید منم حرفی برای گفتن داشته باشم در این نفهمی پیله های خسته ...
باید بفهمند که قرار است رها شود روزی،
پروانه ای که
برای پروانه شدن در پیله آمده..
نه برای در پیله ماندن!
بگذار تا تمامِ برگهایِ وجودم
و آخرین برگِ اُمید بریزد
و عاشقانه نیایم
و دوباره عشق را عاقلانه تدبیر کنم
پس ازین فصلی
که خُدا به ترتیبی قرار داد
تا پس از آن
در حیرتی سرما زده ی خُشک
بزرگ شوم
و بزرگتر
و جوانه های خوش طبع در من برویند
تا عادت کنم به فصل های روبرویی با مردمی بیشتر از چهارفصل!
تا زنده بمانم پس از رنگ عوض کردن فصل ها!
تا دلنبندم به فصل هایی که میدانم می آیند که بگذرند و من باید به گذشتن عادت میکردم
تا تو را
اگر میخواهم ببینم
در جاده بمانم
در مسیری که
تو از آن عُبور میکنی
مگر که در این عُبور و مرور ها
تو فصل نباشی

زندگی باشی که فصل هایم در تو نقش میبندد
و من در تو زندگی کنم.

چه بهتر که تو هم پروانه باشی و به احتساب ضرب المثل باز با باز یا عقاب با عقاب ..پروانه با پروانه را پروانگی کنیم در اینجایی که شمع زیاد روشن میکنند!

  • گ.م.ع
  • ۰
  • ۰

خودخواهی

گاهی هم را منتظر میگذاریم
و هیچکدام هم نمیدانیم حالِ دِلمان را

که چه دلواپسی ای
دارد؛

در انتظار گذاشتنِ...
ولی زورش نمیرسد!
و هم را نمیبنند
و نمیرسند هم
تا این ها
را بهم بگویند
و درباره هم فکر میکنند
که چقدر
،خودخواهند!! ...

  • گ.م.ع
  • ۰
  • ۰

از ازلی مَحض

در کنارِ همهء دغدغه هایِ زندگی

من دغدغهء دیگری دارم

بنام عِشق

حروفِ مقدسی که مجنونم میخوانند

و من به این جُنونِ پُرافتخار! دُچارم

در هر شبی که اشک همخوابه ام میشود

و هرروزی که با یادت راه می روم

می نشینم

بلند میشوم

گپ میزنم

لوس میشوم

بیرون میروم

تلویزیون تماشا میکنم

با هم غذا درست میکنیم

صبحانه میخوریم

لقمه دستت میدهم!

با من از دیوانگی حرف به میان نیار

که مجنون هم ،بیچاره مجنون! دوباره جُنون می یابَد..

در هر سویی که من میتوانم وجود داشته باشم

شعری

برای توست

و سایه ای در روانم

و قدومی در این پُرسرو صداییِ اصوات که گُم اند

و تو اما این شعر را در کتابها میخوانی!

و تویی دغدغه ایی که زندگی را پُشتت جا می گُذارم هر دفعه

و اما تو ،تو کُجایی

در این راه

در این نقشه 

که هر دفعه خواستم پا بُگذارم به راهت،

بازماندم از سخن

و تنی مریض

بازماندم به فراموشیِ راه

راه ها را گُم می کردم

همه جا شبیهِ هم میشُد

میماندم

سَرَم گیج

و دِلم ..ماتم

ماتم..

آری ماتمِ خیره به چشمانت که دست و پایم را گُم میکنم

نمیدانم شعرم را چگونه بخوانم

و اما میانِ این همه چَشم، پیدا کردن نگاهت،سخت...نه سخت نیست..تو زودتر میبینی و سُراغم را میگیری

و اما لقمه با خودم بیاورم..از همان لقمه های خوشمزه ی مخصوصِ خودم!

به کدام دستانت بدهم

و با کدام دستم!

و پُشتِ خیالپردازیِ لرزِ دستانم شعریست که برملا شُده

از حقیقتی مَحض

از ازلی که چش در چش شدیم به چشم دلی

و شنیدم صدای غریبه ی آشنایی را که شعر میخواند بر دلم

تا گوش و چشمم را ببندم و با صدایش راه را پیدا کنم وگرنه فکر میکردم اگر خودم میخواستم پیدایش کنم دیوانه میشدم...

  • گ.م.ع
  • ۰
  • ۰

قلبت را بگیر...

پس بگیر..
پُر از سیاهی آن بیرون منتظر توست

لقمه ی حرام مثل تیزی در قلب انسان ها فرو رفته
و ....
امان از قلبِ زخمی ای که حتی نمیتواند از تیغه های غل و زنجیر و حصار کرده رها شود
مگر به خلاصی
مگر به آب شدن قلبش

 که آخرالزمان است
قلب مومن اگر نخواهد در چنگِ حرامی ها باشد باید ذوب شود
باید ذوب شود
باید ذوب شود....

قلبت را بگیر...
دُنیا سیاه است
مردمان هم خر را میخواهند هم خدا را..
و خودشان نه مالِ خر هستند..
و نه مالِ خُدا

نقاب ها را بببندید که نشناسند قلبتان را

بازی نکنند با قلب
از چهره ی فریبی که بهشان نمیخورد
اما تیغه هاییست
که
وقتی برید..
آنوقت
قلبت سیاه می شود..
قلبی که دیگر هیچ سفیدیِ را شاید حتی نشناسد
و چگونه ضربان بزند
میان این همه سیاهی..
و حسرتِ فانوسی که با خود نیاوَرد..


..
قلبِ خُداست،انسان..

و قلبش مرکز ارتباطات با خدا!
برای تشخیص از راه و بیراهه..
و حرام ؛ دریچه ی قلب را خواهد بست..
قلبت را نگه دار..
میانِ سینه ای که هنوز نور دارد..
بشتاب به نوری که هنوز به نورِ چشمت میاید..
نوری که دور است..
اما
این حوالی
و این نزدیکی ها
را
یکمی دیگر بمانیم
سیاهی میآید
...
باید رفت..
باید گریخت..
باید حرام و حرامی ها را کنار زد،
خُدا
پُشتِ این پرده ی ضخیمِ خاکالودِ دُنیا..
به بنده ای نگاه میکند
که
هرآن ممکن است از ضخامت این تاریکیِ سنگین بپندارد نوری
نمیتابد
و کسی آنسوی تاریکی، نور نیست!







و خُداوند همواره مُنتظر است
فقط
از پُشت دیوار وابستگی
از دُنیا بیرون آ
خُداوند همین جا در قلبِ توست پسِ قلبت

پس قلبت را اوَّل کنار بزن.

 

حتّی در عمیق ترین تاریکی های شب هم دقیق بنگر

..

آسمانِ شب هیچگاه خالی از ستاره نیست

ماه می تابَد..

و روزها روشن خواهند بود..

و پُشتِ همه ی این انوارِ آسمانی

نوریست

که جنسش فرا آسمانیست..

نوریست

که نه تو میدانی چیست نه ستارگان...

و خُدا را همه خواهند دید

نوری را که همواره می تابَد

اما در حجمه ی سیاهی

و تحملِ شبی سخت

دیدن نور چشم نمیخواهد

دِل میخواهد

و قلبی که

از سیاهیِ تابوی دُنیا بیرون آمد

و نور زمان و مکان نمیشناسد

زمانش بی نهایت

و مکانش همه جاست

و فقط باید پذیرفت

و دِل زد به تاریکیِ شبی شاید ترسناک

باید رفت

باید حسرتِ ستارگان را شناخت وقتی روشنی شان را تو میبینی و خُدایش را نه!

نور باش اما نه غرق در ستاره نه روز..

مثلِ نور باشد

آنکه حقیقت است

آنکه نور وجود انسان را عَبد میکند نه ذلیل!

 

و این سیاهیِ پِی در پِیِ شب

دلم را بُرده..

من نورِ خُدا هستم و اگر نبودم خلق نمیشدم

در دُنیایی که دست برگردن خویش گرفته به تباهیِ خودش،

و به نور زدن این پا آن پا کردن ندارد..

این مقصد گرچه بی مکان است

گرچه تردید است..

امّا نور است

نوری که می رود

و نور که اگر بماند

و اگر بایستد و تماشا کند..نور نیست

نور بودن ،خداوندگار بودنِ در دُنیاست

و شکستش(شکست نور)

در آیینه ی خداست که انسان هست.

  • گ.م.ع
  • ۰
  • ۰

عشق

زبان مشترک همه ی آدمها

حالا با هر زبان دیگری میخواهی بگویی

اگر دورتر نکرد آدم را از آدمها...

حتی

اگر فکر میکنی کسی را نداری که عشق بورزی 

گوشی را وردار

زنگ بزن

خودت هم نمیتوانی به حرفهای خودت گوش بدهی؟

پس اگر نه که دیگران حق دارند!

اول از خودت شروع کن ؛عشق من!

عشق فقط اتفاقی بین دونفر نیست..

تو میتوانی به گل و گیاهان خانه ات یا هرچیز دیگر عشق بفرستی

عشق فقط منتهی به فرد خاص زندگیت نمیشود

در اولویت فرد خاص زندگیت خودت هستی بعد دیگریها

وقتی که برای خودت خوب باشی پس زمین از حضور تو امن است

عشقی که در سیاره ی دیگری دنبالش بگردی و آخر هم به جاذبه ی هم نخورید و سقوط کنی و بگویی عشق وجود ندارد چیزی جز راستی آزمایی نیست تا بعد بتوانی عاشق شوی!

اینکه کارهای خوب و خداپسندانه یا انسان دوستانه یا دوستدار محیط زیست انجام دهی ،لبخندی بر لبی بنشانی

و حتی اگر برای خودت وقت بگذاری و از هر زمان که با خودت خلوت یا دیگران عاشقانه تر رفتار کنی حرف بزنی و زندگی کنی

پس تو عاشقی

عشق چیز عجیب غریب و خاصی نیست

عشق یعنی آدمیت

پس میبینی با این تعریف حتی با تمرین کردن هم میشود عاشق بود

بله

نکته را گرفتی!

پس هرزمان این مطلب را میخوانی فرقی نمیکند چه وقتی از روز یا شب باشد همان زمان یک کار عاشقانه کن

حتما تو این مطلب را زمانی میخوانی که خداوند عشقش را برای تو خواسته

بله خداوند اول با تو این تماس را گرفته

پس معطل نکن

ارتباط برقرار است

گوشی را وردار و حرف بزن

خجالت ندارد اگر عشقی که داری را هدر دهی خجالت دارد

عاشقانه هایت را بورز

وقتی با خودت حرف میزنی و به یادمیاوری چقدر میتوانستی عاشق باشی و نشدی اما اگر ازین مطلب رد نشدی پس نباید رد میشدی..! پس ازین فرصت استفاده کن شاید این آخرین فرصت تو باشد نمیدانم

اما این مطلب را بعنوان یک تلنگر از جانب خداوندِ عشقت بگیر

و به عشقی که در وجود خودِ تو ، تو را میخواند..بله بگو!

  • گ.م.ع
  • ۰
  • ۰

گاهی مدام تلقین میکنیم به بدبختی
و بدبختی چیز عجیبی نیست
خوشبختی را به اطمینانِ خُداوندی تلقین کنیم
که شک در کارش نمیرود
بی انصاف نیست

و آرامش در آغوش خُداست

آغوشی که جان تو را در برگرفته

و مادام با توست

مگر آغوش نخواهی...
و اگر در دو راهی ماندی که نمیتوانستی از جایت بلند شوی
و دلت قُرص نشد
بدان آن راه راهِ خُدا نیست
پناهِ او مادام که هست آرامش هست
پس راهِ خُدا را
و کارِ خُدایی را اشتباه نگیر...
اگر جایِ خُدا بودی چه میکردی؟
این راه را قلبِ سلیمی مطمعن میداند
و راهِ شیطان و گمراهی بی شک راهیست که شاید آسوده باشد
و ظاهرِ اوضاع دلباب باشد..
اما دریغ از آرامش....
و کسی که آرامشِ باطنی را یک لحظه هم در آغوشِ پناهِ خُداوندِ خویش دانسته..به هر آغوشِ دیگری
و به هر گمراهی مبتلا شود
و به وسیله ی هر شیطانی تردید کند
بازخواهد گشت
چون
هر کس به مقصدش
که خُداست بازمیگردد
میشود در یک جا در یک قسمت از کره ی زمین خُدا را جُست
میشود خُدا را در آسمان دید
اما تا در زمین نیابی
در آسمان هم هیچکس را نمیشناسی.

  • گ.م.ع
  • ۰
  • ۰

چه مانده جز ..

از عِشق چه میگویند
این هرزه گویان..
وقتی عاشق زبانش عاجز میماند در توصیفش
و عشق چیست
جز کابوسی
جز سکوتی
و جز سِرّی که عاشق و معشوق هردو دانند و اما ندانند!

مظلوم ترین ناشناخته ی عالم..عشق است

..که همدیگر را به این کلمه هر چه بیشتر صِدا میکنند بیشتر نبودش را میتوان فهمید..

عشق را نمیشود با هر زبانی خواند..

زبانی ندارد جز عاشقی

کسی نخوانده که بتواند بگوید چنین است و چنان

حتی در کتابها، داستانها و تخیلی از افسانه ها..

افسانه اییست که همه را به تخیل وامیدارد اگر در آن کنکاش کنند..

باید ناشناخته ایی بماند..

رازی میانِ عاشق و معشوق فقط!

که ایشان هم ندانند جز معشوقِ یگانه

که بداند

چه در جانِ معشوق

و چه در روانِ عاشق می روید..

این گُل ،هرز نمی روید..عشق اصول دارد برای روییدن

میانِ زمینِ خُدا..

هرچند در کابوسی که بجای باران گریه کند

مگر نه اینکه گریه ی او بیشتر برویاند عشق را؟

....

 

پس از هر کابوس جیغ مزن!

زبانِ عاشقان سکوت است!

در این زمین نمی شود کسی را خبردار کرد که عشقی اینجا هست

بُگذار وقتی درختی تنومند شُد همه غبطه خواهند خورد به سکوتی

که صِدایش که نه

شاخه هایش به هفت آسمان کشیده است...

  • گ.م.ع
  • ۰
  • ۰

خانه ی بی رنگ

دِلِ آدَم گُلدانیست،
تزیین شده بر تاقچه ی یک اتاق
دست میخورد
و بند به بند میشکنَد
و تو میمانی و یک حسرت و آه؟
نه
دور می اندازی
گُلدان را....
و چقدر انبوه است تزیینِ اتاق!
آه
گُلدان افتاد و شکست
کمتر از آنی
دِلِ آدم شکست..
همه گفتند دِل بگذار کنار ..تا خوب شوی..
.
و دگر تاقچه خالی شده بود
از عِطر
از عِشق
و منظره اش هست تا ته دلتنگی ها..
و چه بی تابی بی رنگی شده این خانه ی آدم ها..
دِل میکنند
شیشه هایش را هم پهن در کانونِ اتاق
آه جمع شد در سطلِ زباله ..
دل شده بازیچه ی آدم ها..
و تنی که عاری ز دِل است..
گرچه نه سیاه..
شده بی رنگ ترین اندوه ها..
و به آن تاقچه بعد هر چه بگذارند..
میشود
آماده
برای
عاقبتِ
آن
گُلدان..

آه گفتیم شکست کمتر از آنی و
برای آنکه شکست....
و چه عُمقی تَهِ دلتنگیِ گُلدان افتاد..
رنگِ تاریکِ اتاق بود
و صِدایی
بی درمان
..
مشکنید دِل
که به آهِ گُلدان..
خانه از زینت و زینت و زینت.... افتاد!

آه که اکنون دوره ایست که حتّی

نیستند

بندزنها..

دِلِ بی رنگ در این خانه به نوری خوش بود

ریختندش دور..

چون شکسته بود!

  • گ.م.ع
  • ۱
  • ۰

دیگر دلتنگی را نمیشناسم
یک روز بیدار شدم..
و همه چهره ام را دیدند.. یک مُشت دلتنگی
می دیدند
دوباره خوابیدم
و من دیگر نشنیدم که چه گفت
دلتنگی را باید خُفت!
تا بیدار شوی..
بعدش..
بفهمی کابوس بود..
دلتنگی حجمش اندازه ی یک خواب است..
نه..
یک کابوس..
مثل اینکه هرشب کابوس ببینی و در خواب راه بروی..

در دلتنگی خیلی معیارها مشخص میشود..
مثل عشق..
که وقتی بیدار شدی ..
هم..
آن..
کابوس..
ادامه..
دارد یا به سرو رویت میپاشند

..
ولی دیگر دلتنگی را نمیشناسم
..
به یُمنِ عشقی که هنوز بخاطر می آورم!
ای کاش..
پس از..
این..
بیداری..
بیاید و بگوید خواب دیدی!چیزی نیست!
تا وقتی گاهی یادمان می رود عشق..
خوابی..
کابوسی‌..
ببینیم..
ترس بخوریم..
و پس از بیداری ..به خاطر بیاوریم.. قلبی که سالهاست به خواب رفته..
و ما یادمان نیست..
و کاری با آن میکنیم که روز بروز بیمارتر شود
و قلبِ بیمار
سرایت میکند
به روحمان
و کابوس میبینیم
اما یادمان می رود
..
قلب تمام زحمتش را کشید..
کابوس دیدیم..
ولی باز هم رحمی به کلمه ی عشق نداشتیم!

و خداوندِ قلبمان..

اگر کابوس 

در ما متلاطم میکند..

تو یادت رفته..

که به خدای قلبت ظلم کرده ای..

خطا هم نکرده ای اما

قلب را آفرید تا انسان بتپد..

برای عاشق شدن..

و خداوندِ او چطور نگاه کند به زمینیانی که عشق هم دریغ کردند و

دیگر از زمین رانده نشدند..!

کابوس دیدند..

امّا هنوز عاشق نشدند..

و حیوانیتِ عشق چیست؟

جز رانده شدن از عشق..

و انسانیت همان عاشق شدن است

بهشت آنجاست..چه در زمین چه در آسمان!

  • گ.م.ع