او صدایم زد

به دنیا آمدم عاشقش باشم..همین که صدا زد شناختم!

او صدایم زد

به دنیا آمدم عاشقش باشم..همین که صدا زد شناختم!

او صدایم زد

بسمِــ اللّــــــهِ و بِـــه نستعینْ

گاهی دلت تنگ است
آرزویت کم
به عمق نَفَس
گاهی سلامت کافی
میشود مرحم
السّلام علی الله
وقتی تو را کسی دارد
آرزو نمیکند
برآورده میکند
این آرزوهای کوچک
قانع نمیکنند
برای آمینی که خودش آرزوست
..
برایتان عشق آرزو میکنم
بروید عاشق شوید
...
خدا را دارید
همه چیز دارید
آرزو ندارید
برایتان بی آرزویی آرزو میکنم
..
*مینویسم آنچه بر من خوانده
بلکه این صدای آشنا بگوش اهلش شنیده شود
که از انسان فقط صدا میماند
مثل صدای خواندن یک شعر با صدای بلند
یا نجوایی در دل
از دمی که خلق کرد تا آهی که به خدا پیوست(آدمی)،
برای یکصدا شدنی که ادا کند کلمه ایی را که بینهایتِ ازلیِ اوست
و تلقین کرد به خواندن
آرزویی که هیچ فطرت پاکی انکارش نمیکند:<<دوستت دارم...
>>
گ‌.م‌.ع

طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۹، ۱۷:۲۹ - 00:00 :.
    +++++
  • ۳۰ آبان ۹۸، ۰۲:۱۱ - سایت تفریحی چفچفک
    احسنت
  • ۳۰ آبان ۹۸، ۰۰:۳۸ - سارا سماواتی منفرد
    💖💖💖
نویسندگان
  • ۰
  • ۰

 تو نیز چند روزی صبر کن
بگذار
تا طلوع کند عشق
بگذار این شبِ دراز بگذرد
بگذار پروانه ها سر از پیله درآرند
بگذار جهان از خواب برخیزد
تو نیز صبر کن
دندان به جگر داشته باش، بیشتر!
آخر خیلی وقت است پروانه ها در پیله مانده اند
روزی که خورشید دیگر نتابید
،آن خسوف
آن فراق
عادتشان داد به تنیدن...
پروانه ای را به شوقِ بال زدن در پیله طلوع کرد..
دیگر تنید و تنید به دور خویش
..
دیگر طلوع نکرد
..قلبش دور ماند از دریچه ی نور..
بگذار ..
..
بندها باید از سرش بیفتد
اما#به چه شوقی؟،
کافی نیست صدای صبح..
برای پروانه ای که با هر صدای تو.‌.
سر از گوشه ی پیله بیرون می آورد
و نور نمی دید
کافی نیست دیگر حتی#طلوعِ بیرون..

بگذار پیله کند و بخوابد پروانه ایی که از سوختن شمع از بی بالی تنیده
چندی صبر کن
شاید بند هایش از سرش بیفتد
چندی به جیرجیرک ها بگو بلندتر بخوانند
تا بدانم وقتِ رهایی را..
#آنقدر خبر بَد شنیده ام (،خیال میکنم) فقط، خوشبختی را..
#امیدم در دلم کور شُد..
#کاش چندی تو نیز پروانه شوی و من شمع!
#خداوند عشق را به پروانه هایش می آموزد..
#اینبار تو طلوع کن، بیشتر،تا پیله هایم آتش بگیرند
#پروانه ی محبوس
میخواهم بُگذَرَم ازین پاییزِ ریاکار
که در ظاهر آنچه میبینی خوشی زده بجانش!
چند روزی صبر کن تا این پاییز بالاخره تمام شود
و از این حالِ دوگانگی رها شوم
از پیله ی پاییزی ای که دورم پیچیده اند
باید یک به یک نخ های تنیده به دورم را رها کنم..
آسان نیست‌...
باید منم حرفی برای گفتن داشته باشم در این نفهمی پیله های خسته ...
باید بفهمند که قرار است رها شود روزی،
پروانه ای که
برای پروانه شدن در پیله آمده..
نه برای در پیله ماندن!
بگذار تا تمامِ برگهایِ وجودم
و آخرین برگِ اُمید بریزد
و عاشقانه نیایم
و دوباره عشق را عاقلانه تدبیر کنم
پس ازین فصلی
که خُدا به ترتیبی قرار داد
تا پس از آن
در حیرتی سرما زده ی خُشک
بزرگ شوم
و بزرگتر
و جوانه های خوش طبع در من برویند
تا عادت کنم به فصل های روبرویی با مردمی بیشتر از چهارفصل!
تا زنده بمانم پس از رنگ عوض کردن فصل ها!
تا دلنبندم به فصل هایی که میدانم می آیند که بگذرند و من باید به گذشتن عادت میکردم
تا تو را
اگر میخواهم ببینم
در جاده بمانم
در مسیری که
تو از آن عُبور میکنی
مگر که در این عُبور و مرور ها
تو فصل نباشی

زندگی باشی که فصل هایم در تو نقش میبندد
و من در تو زندگی کنم.

چه بهتر که تو هم پروانه باشی و به احتساب ضرب المثل باز با باز یا عقاب با عقاب ..پروانه با پروانه را پروانگی کنیم در اینجایی که شمع زیاد روشن میکنند!

  • ۹۸/۰۹/۲۷
  • گ.م.ع